کلید خانه های گمشده: در یک برنامه ی تلویزیونی به نام “فکر می کنی کی هستی؟”، هر هفته یکی از مشاهیر به جستجوی ریشه های خانوادگی خود می پردازد. این هفته نوبت میرا سیال کمدین فوق العاده با استعداد انگلیسی بود که در جستجوی رگ و ریشه اش به پنجاب رفت و توانست رد پای نیاکان خود را تا سال ۱۷۱۰ دنبال کند و سنگی از خانه ای را که روزگاری مادرش در آن به دنیا آمده بود به انگلستان بیاورد و به مادرش پیشکش کند.

بعد از تماشای این مستند زیبا، داشتم فکر می کردم چرا کمتر اتفاق می افتد که آدم عکس یا یادگار یا ردپایی از نیاکان خود داشته باشد. کاش من هم می توانستم تا دل سیاه معدن ذعال سنگ یا فضای رازآلود اداره ی پست بروم و در آنجا سنگ و عکس و یادگار جستجو کنم.

سنگی که میرا با خود آورد، مرا به یاد اردنی هایی انداحت که سالها پیش دیده بودم. مردان و زنان سالخورده ای که کلید خانه های گمشده ی خود را چونان جواهری گرانبها به گردن آویخته بودند و شباهنگام هر چراغی را که از دور دست می دیدند، چراغ خانه ی خود می پنداشتند. وقتی در درستی اعتقادشان شک کردم، یکی از آن مردان جهاندیده انگشتهای دراز دستهای آفتاب خورده اش را به سوی چراغها گرفت و گویی که هرم آنها را احساس کند، گفت: “نه. اشتباه نمی کنم. چراغ خانه ی خودمان است.”

…لنگان از کنار چمنزار بی انتها می گذشتم که صد ها مرغ دریایی در همه جای آن نشسته بودند. این سو من بودم و در دور دست به سختی سایه ی برگهای قرمز ارغوانها و سبزیهای یکی دو سرو و سیاهی سپیدار ها را می شد دید. و آن زمینه ی خاکستری، لابد آسمان بود.

….حالا از پشت پنجره نگاه می کردم. آسمان بود. چمن بود.سرخی ارغوان بود. مرغهای دریایی بودند. من نبودم. “مطلب از این قرار است”…

از: فانوس خیال ما

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن