همین اول بگویم که آنچه می نویسم نافی کار گران میرزا در هزارتو نیست. می دانم که چنین کارهایی چقدر زحمت می برد. اجر چندانی هم با آن نیست. هر چه داری باید بر سر آن سرمایه کنی و با همه چیز بجنگی تا شماره ای منتشر شود. این اشاره ویس آبادی کوتاه و گویا ست: «مهر و خشمش مثل دوبال خسته دائم در کار بود تا شماره ای به زحمت به در آید و به غفلت خوانده شود.» و میرزا درست یا نادرست به قول مهدی انصاری «سردبیر، مدیرمسئول و صاحب امتیازِ تنها و همه کارهی هزارتو» بوده است.
آنچه می نویسم نتیجه گردشی در واکنش هزارتوئیان به تعطیلی هزارتو ست. این نوعی بازشناخت آن کانتکست و بافت فرهنگی و اجتماعی ما ست که هر کار جمعی ما را احاطه کرده است. گاهی می شود از چنبره آن گریخت و گاه نمی شود. بگذارید با بازخوانی قطعاتی از نوشته های شماره آخر هزارتو منظورم را روشن تر کنم.
روحیه درویشی ایرانی نوعی کم انتظاری را ایجاب می کند. هدفها کوتاه و کوچک و آدمها قانع اند. این بخودی خود بد نیست. یعنی داشتن هدف کوتاه و دسترس پذیر. اما نوع نگاه می تواند تعیین کننده باشد: کار که به انجام رسید کار بعدی به آن زنجیر نمی شود. وقت استراحت جاودانی است. هدفهای کوچک به هدفهای بزرگتری گره نمی خورند: «در نوشته های اخیر این رفیق نادیده دیدم که کشتی به ساحل امن رسانده و زندگی را تجربه میکند و ضمن آنکه سیگاری میگیراندم با خودم گفتم چنین باشد که هزارتو پایان یابد، هزارتوی واقعی که پایان یافت مجازیش هم پایان می یابد و چه خوشگوار است می لعل گون در ساغری چنین شفاف یادگویان. یاد ما در هزارتو ماندگان». اینجا نویسنده حق را به میرزا می دهد که از هزارتو ی وطن چون گریخته است به هزارتو دیگر علاقه مند نباشد . همسفران وطنی را در نیمه راه رها کرده باشد. نویسنده اعتراضی ندارد. آن را چون حکم جبری گردن می نهد. با آرامش و گیراندن سیگاری و الخ.
نویسنده بعدی فکر می کند میرزا این بار حوصله نکرده به اندازه کافی اصرار کند و گرنه نویسندگان هزارتو «بعد از سه چهار بار تهدید و توبیخ و تجاوز چه قدر میتوانستند نوشتههای قشنگ بنویسند». ولی حالا که اینطور نشده نشده دیگر: «گفته بودی میخواهی کرکره را بکشی پایین و من فکر میکنم چه قدر خوب بود اگر نمیکشیدی.». به نظر او و در واقع در خیالات او اگر هزارتو جوانمرگ نشده بود نویسندگانش در آینده کلی اعتبار کسب می کردند: «بعد با خودمان فکر میکردیم مثلاً آقای پورج چیاش از کی کمتر است؟ یا مثلاً آقای فرشید استامینوفن چرا مثلاً یک کتابی نمینویسد که روی سالینجر را کم کند؟ یا مثلاً بقیه؟ همینها را آرشیوشان را بخوانی میبینی چقدر بزرگ شدهاند، که اگر بنویسند احتمالاً دعوای پرفروشترین بین آقای لانگشات و آقای مارانا بود.» اما چیزی بیش از این خیالبافی شیرین نیست. نویسنده تلاشی برای اینکه هزارتو را نگه دارد نکرده است اما این باعث نمی شود خیالهای شیرین اش متوقف شود در باره هزارتویی که می توانست ادامه بیابد و چه و چه ها کند.
نویسنده دیگر با ذوقی فلسفی بعد از سینه صاف کردن مایل است اشاره کند به این عبارت (؟) شیلینگ که "آغاز همانا نفی آن چیزی است که با آن میآغازد". و تاکید می کند که هزارتو «در نهایت آن هزارتویی نشد که ایده آن در بهمن ماه ۸۲ و حتا بعدها غلیان میکرد». اما به نظر من هزارتو همان بود که از کوزه اش می تراوید. نویسنده معتقد است که هزارتو قرار نبود و یا « نمیتوانست و نمیخواست به شکل و شمایل مجلههایی که به خاطر ترجمه، تحلیل و مقاله و یا تبلیغات و مبارزه منتشر میشوند، بدل شود و بیشتر بیشکلی، بیقالبی و وارفتگی مطالعات فرهنگی پستمدرن را به نمایش میگذاشت. هزارتو حرفها، نجواها ، دیالوگها و گفتگوهای تنهایی ما چند نفر بود.» اما به نظرم همین بهترین توصیف از هزارتویی است که شد. این وارفتگی در هزارتو منعکس بود. پس قرار بود چه باشد که آن نشد؟ و همین وارفتگی در واکنش دوستان به نعطیل هزارتو هم دیده می شود و ظاهرا باید خیلی پست مدرن قلمداد شود.
این روحیه تسلیم فلسفی در یادداشت دیگر هزارتوی آخرین هم دیده می شود. نویسنده توجیه می کند که: «آدم هیچوقت نمیداند هر روزی که میگذرد، چقدر از باقیماندهی زندگیش است. اینطوری است که تا میآید درست فکر کند، میبیند دارد میمیرد یا حتی قبلش مردهاست. بههرحال همیشه انگار جایی دورتر از آن ایستاده که بتواند تهاش را ببیند.» انگار نه انگار که این سوی ماجرا هم نوعی میل به جاودانگی باید وجود داشته باشد. مرگ همیشه هست اما برای زندگی چه فکری کرده ایم؟ برای زندگی کردن نیازی به فلسفه های جورواجور نیست. این حکمت قدیمی هزار سال دیگر هم نو است که اگر برای مرگ آماده هستی به همان اندازه هم باید برای زندگی آماده باشی چنانکه انگار هرگز نخواهی مرد. نویسنده ما اما پذیرنده مرگ است بدون آنکه زندگی کرده باشد. برای زندگی فکر کرده باشد.
نویسنده بعدی هم خود را امید می دهد که شاید وقتی دیگر هزارتویی دوباره شکل بگیرد. اما معلوم نیست برای این شکل گیری تلاشی خواهد کرد یا تنها منتظر است که دستی از غیب برون آید و کاری بکند: «هزارتو تمامِ اینماهها –بیکه حواسمان باشد- با هر بارَش ما را میهمانِ خود کرد، میهمان بزم کوچک بیادعاش. حالا اما از سفر، از اینهمه سفر، خسته شده انگار. میخواهد پیاده شود، خستهگی در کند، از قطار بعدیش جا بماند، برای همیشه جا بماند. کسی چه میداند اما، «هزارتو»ست دیگر، یکوقت هم دیدی خستهگیش که در شد، گرد و خاکاش را که تکاند، دوباره شال و کلاه کند و راهیِ جاده شود.»
هزارتونویس بعدی هم مانند چند نویسنده دیگر از تعطیلی هزارتو ابراز نارحتی می کند و می گوید: «هنوز دلام میخواست توی پیچ و خمهاش بچرخم و تعجب کنم و غافلگیر شوم و غر بزنم و… بیشتر میخواستم یکجوری بگویم چقدر دلام برای نوشتن در اینجا و خواندناش تنگ میشود…» اما او هم تلاشی نمی کند تا آنچه را می خواهد و می پسندد حفظ کند. انگار هزارتو زردآلو ست و هر تابستان به بار می نشیند. این بار دستمان به زردآلو نرسید تابستان بعد دلی از عزا در می آوریم. پس فعلا: «صدای سوت قطار دارد بلند میشود… ممنونام. ممنون رفقا! همهتان، تکتکتان… خیلی خوش گذشت. خیلی خوب بود. دلام برایتان تنگ میشود. باز هم یک قراری بگذاریم دور هم جمع بشویم.» به همین سادگی!
نفر بعد آنقدر مرگ اندیش است که می نویسد: «چقدر زیبا شد مرگ یک هو. چقدر خوب که آدم برود زیر خاک و بشود خوراک درختان و برود زیر سقف آسمان. حالا دیگر رنگ و روی همه چیز میرود. همهی چیزهای رنگارنگ. همین هم شد. حالا دیگر هیچ چیز مهم نیست. هر کدام ما به سمتی میرویم. یکی شاد و یکی غمگین. یکی ناامید و یکی نه. بخواهی فکرش را کنی از اول هم چیزی قرار نبود باشد و حالا هم چیزی نیست.» در چنین فکری اصلا زندگی جایی دارد؟ وقتی از اول هم قرار نبوده چیزی باشد چه اهمیت دارد که بوده نابوده شود؟ این هم جنبه دیگری از همان فرهنگ درویشی است که روی دوم سکه نیهیلسم ایرانی است.
همو می نویسد: «من به خود نامده بودم و آمدنم بهر چه بود؟! حالا هم به خود نمیروم. تنها این را میدانم که هزارتو اگر قرار است به ماهیت هزارتویی خود وفادار بماند؛ نباید به نتیجهای برسد و باید گم شود. پس توجیهای این میان آفریده شد: گم شدن، ناپدید شدن…» با چنین تفکری جایی برای خلاقیت و به نتیجه رسیدن و شور زندگی می ماند؟
مخلوق بدرستی می گوید: «همیشه جایی هست برایِ نوشتن، جایی برایِ بودن، جایی برایِ وانمودنِ خویش. اما هیچگاه جایی نیست برایِ ماندن، جایی برایِ ریشهدواندن، جایی برایِ پایبند ساختنِ خویش. همیشه جایی هست برایِ ابرازِ وجود، جایی برایِ خودنمایی، جایی برایِ برونافکندنِ خویش. اما هیچگاه جایی نیست برایِ ابرامِ وجود، جایی برایِ قرار یافتن، جایی برایِ سکونتگزیدنِ خویش.» او مشکل را در حاق خود دیده است.
ناپایداری گویا تنها عنصر پایدار کارهای ما ست. راه حل هامان تخریبی است بنابرین به راه حل واقعی که مشکل گشایی کند نمی رسیم. ما مشکل را می شناسیم اما توان بیرون آمدن از هزارتوی آن را نداریم. به قول امین عنکبوت: «وقتی کسی در لابیرنت به بنبست میخورد میتواند دور بزند، راههای دیگر را امتحان کند. حتماً از لابیرنت در خواهی آمد. اما سادهترین راه، همیشه، اگر ممکن باشد، خراب کردن هزارتو است.»
بیهوده به دامن فلسفه های پست مدرن نیاویزیم. نجات ما در رهایی مان از این نیهیلیسم مزمن ایرانی است. ساختن کار مداوم و پایدار می طلبد. همبستگی و توزیع کارها و نظارت دایمی می خواهد. ساختن کاری است آهسته و پیوسته. نه شتاب می توان کرد. نه از خستگی به ناپیوستگی می توان گریخت. ساختن با روحیه درویشی و مانوی گری و تسلیم و وارفتگی ناممکن است. کسی که می سازد گم نمی شود. ممکن است تن و جسدش گم شود. اما کارش باقی می ماند و ادامه حیات می دهد. با نیهیلیسم نمی توان شاهنامه نوشت. پهلوانی را می خواهد که از ایمان به کارش سرشار باشد و هر قدر زخمی شود از جنگ رو نگرداند. ما باید انتخاب کنیم میان جبریگری سرنوشتهای مقدر و حداقل یا انتخاب محتوم و مقدور حداکثر. تراژدی خدایگانی را یا کمدی انسانی را. روش پهلوانی شاهنامه را که کاخ اش به باد و باران گزند نیابد یا این نیز بگذرد خاکسارانه را که کوخ انفعال است و شسته باران و باد. که کارها فقط به انجام دادن شان کار نیستند. به استحکام و ماندگاری شان کارند.