امشب دوستی را که تازه از ایران برگشته بود دیدم و فرصتی شد تا از دیده هایش بگوید. او از ۷-۸ سالگی به لندن آمده است و این اولین دیدار او از وطن بعد از ۲۵ سال بوده است. هر نکته ای که می گفت هم اسباب تعجب و تفریح می شد و هم مرا به فکر فرو می برد.
گفت اولین چیزی که توجهم را جلب کرد رانندگی در تهران بود. از فرودگاه که می آمدیم مرا نشانده بودند جلو تا شهر را خوب سیاحت کنم. ولی آنقدر ترس برم داشته بود که بعد از مدتی ترجیح دادم بروم پشت بنشینم! اینقدر در ترافیک تهران سیاحت کرده بود که با چه دقتی رفتار ماشین ها و موتورسوارها را با هم و با عابران توصیف می کرد. می گفت یک هیات ژاپنی که برای مطالعه روشهای بهبود ترافیک به تهران آمده بوده بعد از چندماه مطالعه به این نتیجه رسیده است که ترافیک تهران بی نظمی خاصی است که در خود نوعی نظم دارد اگر دستش بزنیم همه چیز بدتر می شود به حال خود رهایش کنیم بهتر است!
می گفت صبح ها زودتر از خانه می رفتم بیرون. وقتی می گفتند کجا می روی می گفتم می روم خیابان ماشین ها را تماشا کنم! “کیفی داشت ماشین های تهران را تماشا کردن!” می گفت فقط ماشین هم نیست. بازار بدون وسپا کارت نمی گذرد. و چقدر تعجب کرده بود از بارکشی بازاری ها با وسپا.
می گفت بوق زدن در تهران عالمی دارد. نشانه شناسی خاص خود را دارد. از بوق های کوتاه ماشین هایی که از کنار هم رد می شوند و معنی سلام و باحالی و چه خبر و امثال اینها دارد تا بوق های ممتد یا مقطعی که معنی اعتراض و ناسزا و مانند آن می دهد. چندین نوع بوق را از بر شده بود و اجرا کرد! فکر کردم نشانه شناسی بوق هم خودش کاری است در شناخت عالم ایرانی!
تماشا کردن وطن از چشم کسی که سالها آنجا نبوده تجربه غریبی است. همه حرفهایش هم آشنا بود و هم بیگانه. از وضع اجتماعی پرسیدم. جوابی که داد مرا یاد سالهای ۶۰ انداخت که با دوستان به درکه می رفتیم. تفاوت زیادی بود بین جماعتی که به کوه می رفتند با نیروهای سلاح به دستی که با چهره های عبوس مراقب همه بودند. انگار از کره دیگری آمده باشند. یک بار یکی از رفقا گفت اینها چقدر به ما بد نگاه می کنند. چقدر بیگانه اند. به همه ما مظنون اند. امشب آن کلام را یکبار دیگر و از دیدی متفاوت شنیدم. دوست از ایران آمده می گفت همه جا کسانی را می بینی که سلاح به دست مراقب اند. انگار ایران را یک نیروی خارجی اشغال کرده باشد.