من این روزها دیگر از شعر لذتی نمی برم. شاید دیگر شعر خوبی نمانده است که بخوانم. شاید دیگر شعر آن نقش قدیم خود را برای من از دست داده است. شاید هم برای همه ما. نه، درست همین است که برای من. می دانم که هنوز بسیاری به شعر دلبسته اند. من تنها چیزی را در فضا می شمم. شامه من شاید اشتباه می کند. که دیگر از شعر امیدی نیست.
شاید هم نا امیدی من است که خود را اینگونه نشان می دهد. وقتی چیزی را زیاد دوست داشته باشی ولی آنی نباشد و نشود که می خواهی آن را طرد می کنی. این هم هست. انکار نمی کنم. من سالها با شعر زیسته ام. از شعر حکمت آموخته ام. با شعر عشق ورزیده ام و بدان فخر کرده ام. شعر حالا دیگر هیچ چیز فخر کردنی ندارد.
شاید عجیب باشد که من در عین نا امیدی باز هم دارم شعرهایم را در دسترس عموم می گذارم یعنی که منتشر می کنم. این بار در وب. عجیب هم باشد فرقی نمی کند. من از این شعرها به اندازه کافی فاصله گرفته ام که انتشار آنها برایم در حکم انتشار متنی قدیمی باشد یا شعرهای کسی دیگر باشد دوستی عزیز که وصیتی کرده باشد.
از شعر های آرزو بر باد حالا دیگر نزدیک به بیست سال گذشته است. بسیاری از آنچه آن سالها گفته ام را نه اینجا آورده ام و نه آوردنی است. شعرهایی است از آن دست که هر کسی با سوادی در حد دانشجویی که من بودم می گفت و گفته است. اما آنچه از صافی آن سالها گذشت و ماند به نظرم کاری است که هم به دلیل تاریخ شخصی و هم به دلیل تاریخ اجتماعی ما و هم از آن رو که شاید آخرین نمونه ها از آن دوره ای است که شعر به سواد هم نیاز داشت و شوری و انگیزه ای و جوششی و جبرئیلی به نام الهام خواندنی است. حالا این بخشی از تاریخ ادبیات است. نه قرار است نامی برای شاعر بیاورد و نه شاعر آنها را به هیچ دلیل ادبی و بی ادبی غیر از مخاطب معینی که داشته گفته است. گفتم تا نگفته نماند.
من از این شعرها به دلایل متفاوت دفاع می کنم. اما اصلش همان است که در این نوع از شعر هیچ ادا و اطواری نیست. این شعر بازی نیست. دیگر آنکه من یکسره با شعر سیاسی بیگانه ام و آن را در شمار شعر نمی دانم. در شعر هر چه هست عشق است. اما عشق صورتهای بی نهایت دارد. من به آن عشقی در دوره مدرن احترام می گذارم که با جامعه درپیچیده است. نمونه عالی آن فروغ فرخزاد است و نمونه متعالی آن در سنت ادبی حافظ. از پس این بیست سال، من نگره ام در شعر تغییرهای بسیار دیده است اما این یک نکته تغییر نکرده است.
ولی من هنوز هم می توانم از شعر صاف عاشقانه لذت ببرم. کیست که نبرد؟ و از هر شعری که مثل عشق ورزیدن به دنبال صنعت کردن نرفته باشد: صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت/ عشق اش به روی دل در معنی فراز کرد. این سخن را کسی می گوید که خود خداوندگار همه صنعت های زبانی است. اما آن را به هنری ترین طرز به کار برده است. این دیالکتیک از صنعت گریختن است و بدان در آویختن. و در این کار پاک باختن. تنها شاعران خام اند که صنعت در شعرشان داد می زند که من اینجایم. ولی امروز حتی به این خامی هم نیستند بسیاری از آنها که چیزهایی به نام شعر می نویسند. آنها حافظ را نخوانده اند و اگر بخوانند حتما تپق می زنند. آنها با سنت ادبی مانوس نیستند.
قراری نداشتم این مدخل لحن ستیهنده پیدا کند. اما بازار شعر چنان مغشوش است که بدون اندک ایضاح نمی توان از شعری که می پسندی گفتگو کرد. من در عین نا امیدی به شعر متن آرزو بر باد را منتشر می کنم. فصل حضور و ماه سمرقند را هم بتدریج آماده می کنم و در وب منتشر خواهم کرد. اگر در آشوبی که هست این شعرها به دوستداری از دوستداران جوان شعر آرامشی بدهد و آنها را به مطالعه سنت ادبی تشویق کند برای من کافی است. دیگر خوانندگان هم که حلقه معدود دوستان دور و نزدیک اند. یادهای مشترکمان و تعهدهای مشترک را به یاد خواهند آورد. و اینکه ما چگونه از متن لذت می برده ایم و از چگونه متنی.
مقدمه: کوتاه مثل آه
آرزو بر باد – فایل پی دی اف
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و