دیشب به اتفاق، واقعا به اتفاق، کتابی نازنین به دستم افتاد از اخوان
( و امروز متوجه شدم که سالگرد درگذشت اوست). کاغذ سفیدش آنقدر خوب است که هنوز پس از 37 سال رنگ نباخته. کاغذ سفید مرغوب با سطحی صاف و کمی براق. چاپ مروارید است. به سال ۱۳۴۵ به بهای ۶۰ ریال. آخر شاهنامه طرح ساده ای روی جلد دارد یا در واقع طرح ندارد. این از بهترین مجموعه شعرهای اخوان است: ” نادر یا اسکندر؟” همان که می گوید: مشتهای آسمانکوب قوی/ واشده ست و گونه گون رسوا شده ست/ یا نهان سیلی زنان یا آشکار/ کاسه پست گدایی ها شده ست ( که در گوش من همیشه با صدای دکتر شریعتی همراه است که این بیت ها را در نواری از سخنرانی هاش می خواند)؛ “چون سبوی تشنه” همان که این طور آغاز می شود: از تهی سرشار/ جویبار لحظه ها جاری ست؛ “میراث”: پوستینی کهنه دارم من/ یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود؛ “دریچه ها”: ما چون دو دریچه روبروی هم/ آگاه ز هر بگومگوی هم؛ یا “غزل ۳” که با صدای فروغ در ذهن من نشسته است: ای تکیه گاه و پناه زیباترین لحظه های پر عصمت و پر شکوه تنهایی و خلوت من ای شط شیرین پر شوکت من!
و “آخر شاهنامه” که به ابراهیم گلستان تقدیم کرده است: هان کجاست پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟ همه شعرهای مشهور و زبانزد نزد عام و خاص. شعرهایی که به تنهایی تاریخ و سرنوشت یک نسل را ثبت کرده است.
مقدمه اش را می خوانم. از نثر صمیمی و پر از کنایه و طنز آن لذت می برم که در همان آغاز می گوید: این کتاب به نفقه اوقاف جیب صانه الله تعالی من وجوه نانجیب در هزار نسخه روی همین کاغذی که می بینید به شهریور ۱۳۳۸ چاپ شد. همان اوقاف جیب که اشاره ای است به گیب (اوقاف مشهور هلندی که کتب خاورشناسی چاپ می کرد و هنوز هم می کند) و وجوه نانجیب اش دنیایی حرف و طعن دارد. …
اخوان در پایان همین مقدمه تصویر دقیقی هم از خود به دست می دهد که بارها نقل شده: حضار محترم! من فقط یک دهاتی زمزمه کننده هستم. نه یک روشنفکر و نه یک سوسیالیست. یک زمزمه کننده که غالبا تودماغی هم زمزمه می کند یحتمل و برای خودش هم زمزمه می کند. نق نقو و دلخور هم هست و گاهگاهی هم پول قرض می کند و کتاب چاپ می زند.
اخوان با همه شکستگی هاش به صد درست می ارزید و همین هم او را محبوب کرده است. اما می دانم که دیگر انتظار اخوان دیگری نباید داشت. به نظرم کاری که او و نسل او با شعر می کردند دیگر هرگز تکرار نخواهد شد. اگر شاعری امروز چنین پندار و انتظاری داشته باشد سخت بر خطاست. آنها اوج یک دوره از کشف مجدد شعر بودند و پایان آن. دیگر شعر هیچگاه آن منزلت را نیافت و نمی یابد. درست هم همین است. نادرست گیج گیج زدن ماست و تعیین ناهمزمان انتظارهامان از شعر و ادب.
به نظرم پیش از همه این داریوش آشوری بود که دریافت و نوشت که دوره شعر به سر آمده است. خود او شاید این را تبیین نکرد یا کرد و من ندیدم. ولی از آنچه از او شنیده و خوانده ام همین اصرارش به یادم مانده است. همیشه هم متحیر بودم که چرا چنین می گوید. حالا می توانم بفهمم که چرا. نه آنکه دوره شعر گفتن سر آمده باشد. می بینیم که می گویند و بسیار می گویند. دوره انتظار از شعر که کاری بکند و نقشی و رسالتی بر عهده بگیرد به سر آمده است. شاعر دیگر در میان ما هرگز جایگاه قدیم خود را نخواهد داشت. نسل اخوان و فروغ و شاملو و سپهری آخرین نمونه های شاعرانی را پروردند که هنوز می توانستند با شعر “کار”ی بکنند و نقشی بازی کنند.
دوره شعر از یک بابت دیگر هم به پایان رسیده است و آن اینکه دیگر امکان اینکه شعری و شاعری در قواره های ملی ظهور کند پایان یافته است. چنین ظهوری و چنان نقش و تاثیری برای همیشه گم شده است. شاعران و شعرگویان هر چه زودتر این را دریابند زودتر از اداها و ادعاها و تلاش هایی که فقط در دوره قبل معنی داشت رها می شوند. شاعر امروز برای جامعه ای می نویسد که هم از نظر فرهنگی و رسانه ای و هم از نظر اجتماعی و جمعیتی و هم از جهت تجربه تاریخی و نیازهای برآمده از این تجربه ( و هم از نظر سواد و بی سوادی ادبی با عرض معذرت!)، یکباره از عهد قدیم بسیار تفاوت پیدا کرده و با آن فاصله گرفته است. این فاصله و تفاوت خوب یا بد نیست و نکته من هم خوبی و بدی آن نیست. ولی درک آنچه اتفاق افتاده مهم است. تشخیص تازگی دورانی که از سر می گذرانیم و محدودیت های آن به نسبت قدیم یا گستره های تازه در آن حیاتی است. در دوره تازه ای زندگی کردن اما معیارها و انتظارات قدیم را دنبال کردن تناقض های عجیب و غریب برای ما درست می کند. و شعر ها و شاعران عجیب و غریبی که ناامیدانه می بینند هر چه می کنند به گرد پای نسل اخوان هم در اعتبار و تاثیر و شهرت نمی رسند. و نمی فهمند چرا و باز هم در انواع و اقسام تکنیک ها می پیچند. فکر می کنند کسی شعر آنها را جادو کرده که گره از بخت اش باز نمی شود. اما جادویی نیست. یا اگر هست جادوی زمان است. جادوی بیرحم زمان.
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و