دست و دلم به نوشتن نمی رود. اگر ننوشته ام از این است. ذهنم پر است از حرف و سخن اما جایی مشغول است یا آزرده است. وبلاگ های مورد علاقه ام را بار دیگر مرور می کنم. هر کسی به شیوه ای فعال است. از شکراللهی در وبلاگ عالی خوابگرد با مطالب خوب و لینکدانی پر و پیمان تا رفیق نادیده تازه مصطفی قوانلو قاجار که تازه همین چند روزه وبلاگی راه انداخته که در آن به خبر نویسی و سبک شناسی آن پرداخته. سعید مستغاثی، بهروز تورانی، پیام فضلی نژاد سینمایی نویس های خوب و با سلیقه که آدم حظ می کند وبلاگشان را ببیند و مطالبشان را بخواند یا سعید و مهدی و داریوش و عباس و دانیال و برو بچه های حلقه ملکوت که هر یک طراوتی دیگر دارند و بحثی و طرفه ای در سر و وقتی می خوانیشان در این شهر بی رفیق احساس تنهایی نمی کنی.
وبلاگ جهان دوستان همدل است. کجای جهان اند مهم نیست. هر جا باشند همه کنار هم اند در لینکستان یا یک کلیک آنورتر و از حال و روز و اندیشه هاو دغدغه هاشان هر روز با خبری.
اما من وضع عجیبی دارم. هر بار که آمده ام افسردگی ها و دلمردگی ها و بی نشاطی ها را پشت سر بگذارم و دوباره از خاکستر خویش برخیزم و پروبالی بگیرم و نوای خویش سر کنم و خود را همچون آدم بجا بیاورم و فرد با علایق و دلبستگی ها و حساسیت ها و امید و ناامیدهای خود دستی یقه ام را چسبیده که چه می کنی چوبی پایم را شکسته که چه می دوی.
در این جهان پر صدا خاموش بنشینم؟ انتخاب این بیت حافظ در وبلاگ سعید را همواره ستوده ام و هوشمندانه یافته که می آورد: عاقبت منزل ما وادی خاموشان است/ حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز -چه حکمت رندانه ای!
هزار نکته در سر دارم و بر سر آن که گر ز دست برآید از آنها با دوستان خود بگویم. می خواهم در باره آنچه مهدی در باب مسلمانان در اروپا نوشت بنویسم اتودی هم بر داشته ام. چند وقتی است که می خواهم در شرح “عشق اسطرلاب اسرار خداست” چیزهایی بنویسم که عشق کدام اسرار خدا را بر پرده می افکند. می خواستم و می خواهم که آزادانه و مسئولانه در باب آنچه می اندیشم از وقایع اتفاقیه تا سوانح احوال خود و دوستان حرف بزنم اما …
موقع بشری کسی که از آزادی بیان خود دفاع می کند و همزمان قانون محلی یا خانگی یا اداری یا عرف یا قبیله یا استنباط تنگ و محدود کننده کسی که نمی خواهی حرمتش را بشکنی یا حتی نگرانی بجای دوست و مادر و برادر او را از آن بازمی دارد موقعیتی تراژیک است. یک سوی آن آزادی تو را قربانی می کند سوی دیگرش دوستی ها و حرمت ها و قوانین عرفی و محلی و اعتبار های اجتماعی که هر کدام از ما خواه ناخواه با آن سرمایه سنجیده می شویم.
پرسمان دشوار این است که آیا قانون و قاعده برای آزادی است یا آزادی در اختیار قانون؟ کدام قانون برتر از آزادی است؟ مگر نه آن است که آزادی و خاصه آزادی سخن مرجع همه قانون هاست؟
آیا قانونی می تواند باشد که آزادی ما را محدود کند؟ و اگر باشد آیا چنین قانونی اخلاقی است؟
اما تراژدی همیشه همین جا اتفاق می افتد. میان قانون فرد و جامعه. میان انتخاب تو و اراده یا پسند دیگران. حتی پدر و مادر ها به خود حق می دهند که فرزند را “عاق” کنند. دین هم خروج تو را با حکم ارتداد پاسخ می دهد. حکم نهادهای دیگر اجتماعی ناگفته پیداست.
من همیشه از جنگیدن طفره رفته ام اما اگر ناچار به رودررویی شوی و راه دیگری باقی نمانده باشد تراژدی آغاز شده است. من هرگز نخواسته ام قربانی باشم اما هوس قهرمان شدن را هم سالها پیش ترک گفته ام.
ای همه اصحاب حرمت از دور و نزدیک من خلق پهلوانان دارم برای همه نوع خدمت و حق شناسی مرزی نمی شناسم اما هوس بستن دست مرا مکنید. من سرشت سوگناک زندگی را می شناسم…
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و