دایی جوادآقا یا آنطور که پای آن تابلوی بزرگ "الله" محصور به گلهای فراوان و رنگهای درخشان نوشته شده بود محمدجواد پورمرادی – همان تابلویی که برای تولد برادرم حمید هدیه آورده بوده و من وقتی سواددار شدم می توانستم بخوانم – مظهر یک آقای به تمام معنا بود. مهری که مادرم به این دایی کوچک اش داشت که فقط ۴ سال از او بزرگتر بود هم به او موقعیت ویژه ای می بخشید در خانه ما و در مجلس های ما. دایی جوادآقا مجموعه بهترین چیزهایی بود که سنت می توانست در آدم پرورش دهد و همزمان مجموعه بهترین چیزهایی بود که می شد از تجدد عصر پهلوی گرفت. قرآن و عربی را به کمال می دانست. در خیاطی پدرش هم مثل دیگر دایی های بزرگ ام هنر دوختن لباس آموخته بود. تربیت دینی و اخلاقی اش مثال زدنی بود. تربیت تجددمآب هم پیدا کرده بود. اولین عضو فامیل بود که راهی دانشگاه شده بود و در دو رشته هم درس خوانده بود. اولین عضو فامیل بود که از زیست سنتی بیرون آمده و از بازار و دکان پدر به اداره رفته بود و اداره جاتی شده بود و اولین عضو فامیل بود که در نظام پهلوی مدیر شده بود. انگلیسی را با تسلط صحبت می کرد و گاه از این زبان ترجمه شعر هم می کرد. خودش هم مثل بسیاری دیگر از اهل فضل روزگار شاعر بود. یک شب هم آمد نشست در اتاق پایین خانه دوطبقه ما و من هم دفتر شعرهایم را برایش برده بودم. همان را گرفت و فی المجلس دو قطعه شعر نوشت. هر دو موزون اما نیمایی. یکی ش سیاسی بود و صحبت از حزب خران و پیوستن به آن می کرد. دیگری هم شعری بود برای طفلی که من بودم و امید به آینده ای روشن که قرار بود به آن برسم. شعری که تا سالها راهنمای زندگی من بود. دایی جوادآقا برای من آخرین نماینده تربیت نسلی بود که دیگر تمام شده است. اما بر تمام زندگی من اثر داشت.
قدیم ترین تصویرهایی که از زندگی کودکی ام به یاد دارم با او پیوند خورده است. ما دو اتاق در خانه بی بی جان داشتیم و دو اتاق طرف دیگر راهرو در اختیار دایی جوادآقا بود و همسرش. هر دو یک سر و گردن از سبک زندگی آن روزگار فامیل بالاتر بودند. و تا سالها این پیشگامی باقی ماند. دست کم تا انقلاب. دایی جوادآقا برای من مظهر تجدد بود و امروزی بودن. همه چیزهای نو همه چهره های نوسازی آن ایام که می شناختم به نوعی با او پیوند داشت. یک دو سالی به انقلاب این تجددخواهی به روحیه احیای مذهبی پیوند خورد. و دایی جوادآقا اولین کسی بود که کتابهای شریعتی را در دست ام گذاشت. برای من انقلاب و مذهب با دایی جوادآقا پیوند خورده بود. او آنقدر شریعتی را دوست می داشت که وقتی در همان سالهای انقلاب پسردار شد اسم اش را احسان گذاشت. و برای ما پدر احسان پورمرادی خیلی با پدر احسان شریعتی فرق نداشت. دایی جان خودش با شبکه مذهبیون انقلابی و احیاگر ارتباط داشت. با استاد شریعتی و با طاهر احمدزاده و دیگران و دیگران. اما من با او ارتباط داشتم. ارتباط ها هم مرتب بود. هفتگی یا دوهفته یکبار یک مجلس قرآن و بحث بود. آقایی هم می آمد که در کیف اش کتابهایی بود که سخت شوق برانگیز بود. آخر مجلس کتابی از او می خریدیم. یا دایی جان می خرید و می داد بخوانیم و برگردانیم. محمدرضا حکیمی را با همین کتابها شناختم. آن کتاب سبز با آن دایره سرخ بزرگ با آن اسم عجیب "امام در عینیت جامعه" را هنوز خوب یادم است.
وقتی تازه شروع کرده بودم به درک قرآن طبعا زبان عربی ام آنقدر خوب نبود. از پیش از مدرسه قرآن را خوانده بودیم و می خواندیم. اما فهمیدن قرآن نیازمند عربی دانستن بود. و گرچه دو سه نفری بودند که چیزهایی از آنها بیاموزیم هیچ معلمی بهتر و پیگیرتر و دلسوزتر از دایی جان نبود. من عربی را به طور جدی با او و روش او شروع کردم که می گفت قرآن آسان است و راست هم می گفت. یا دست کم شیوه ای که از او می آموختیم آسان بود. تا سالها بعد عربی خواندن را ادامه می دادم. حتی در زمان جنگ در صف گوشت و نان هم عربی می خواندم. ولی دیگر بدون کمک فارسی. و دیدم که زبان قرآن واقعا آسان بوده است در قیاس با زبان دیگر متن های عربی. پس از او صرف و نحو بسیار خواندم و هم در دانشگاه آموختم اما آنچه او آموخته بود پایه کار باقی ماند. خودش عربی را با سبک سنتی آموخته بود. ضرب ضربا. یکبار هم مغازه دار محل شان که دیده بود از دور او روی دوچرخه می خواند و می شنگد به پدربزرگ گفته بود و او هم کشیده ای به گوش دایی جان نواخته بود که چرا روی چرخ در خیابان می رقصی. گفته بود که چه رقصی چه ترانه ای؟ من صرف افعال می کنم و این خودش موزون است: استفعل استفعلا استفعلوا تا آخر. راست هم می گفت. ما هم همینطور می خواندیم و آسان می نمود.
ولی دایی جان واقعا به ضرب و ریتم علاقه مند بود. موسیقی را دوست می داشت و می شناخت. گاهی هم از من می پرسید این نوار در چه دستگاهی است و من با زحمت باید حدس می زدم و همین باعث می شد دقت کنم به شناخت دستگاهها. هر وقت سر حال بود و مجلس خانوادگی بود ضرب هم می گرفت و ضرب خوبی می زد. من هم کمی از او تقلید کرده آموختم. اما موسیقی در خانه و خانواده ما محل رشد زیاد نداشت. دایی جان علاقه اش را به موسیقی به مصطفی جوانشیری پیوند زد. مصطفی را کشف کرده بود. همو که اپراگونه "جشن خون" را در سال انقلاب در مشهد به روی صحنه برد. مصطفی سه تار می زد و دیگر سازها را و صدای خوش داشت و می خواند. دایی جان محو او بود. خیلی او را دوست می داشت. نواری هم از صدایش ضبط کرده بود که بعدها مثل خود مصطفی گم شد.
دایی جان به هر ترنم زیبایی علاقه داشت مهم نبود که موسیقی سنتی است یا مذهبی یا ترانه است. اولین بار که "انجز وعده" را شنیدم از او بود. این بار او مرا با مهندس برازنده آشنا کرده بود. خودش هم می آمد. مهندس برازنده مفسر قرآن بود. هفت و هشت نفری جمع می شدیم از جوانان گرد او و گاه پیش از شروع بحث سرود انقلابی می خواندیم. دایی جان روی میز ضرب می گرفت و می خواند: انجز انجز انجز وعده. صدای پرطنین خوبی داشت.
برازنده معلم قرآن فوق العاده ای بود. انقلابی و تجددطلب و خلقی به تمام معنا. یک انقلابی خودساخته بود. بسیاری از تظاهرات های انقلاب را با او بودیم. در بسیاری از روستاها با او گشتیم و با مردم نشستیم. یکبار رفتیم قوچان برای تظاهرات و تجمع در مسجدی به مناسبتی که الان یادم نمی آید. چماقدارها ریختند و شیشه دهها بلکه صدها ماشین پارک شده کنار جاده را شکستند. تا مشهد با شیشه شکسته آمدیم. هرگز فراموش نمی کنم که به محض اینکه سوار ماشین شدیم خطاب به من و بچه های دیگر این آیه قرآنی را خواند: و لنبلونکم بشی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات.
برازنده اولین مدیر جهاد سازندگی خراسان شد. از اولین شهدای قتل های زنجیره ای بود. او که مجسمه زهد و پاکدامنی و از خودگذشتگی بود. حتما وقتی خفه اش می کرده اند برای خفه کنندگانش دعای مغفرت می خوانده است.
دایی جان مدیر بسیار خوبی بود. پیش از انقلاب مدیر جلب سیاحان شد. وقتی بچه بودم در تایباد خدمت می کرد. ده روزی مهمان اش بودیم. تایباد پر بود از هیپی ها و مهمانخانه جلب سیاحان هم. از دایی چند جمله ای انگلیسی یاد گرفته بودم تا بتوانم با هیپی ها حرف بزنم. رفت و آمد هرروزه به دفتر مرزی و مهمانخانه تاثیر عمیقی در من داشت و سرمایه ای که بعدها می توانستم به آن تکیه کنم. من غرب اواخر سالهای دهه ۶۰ میلادی را چنانکه بود در تایباد دیده بودم.
انقلاب که شد مدتی در دولت بازرگان رفت و مدیر جهانگردی فارس شد. بعد برگشت و از کار بیکار شد. به اندازه کافی انقلابی نبود! اما دایی جان آدم بیکار شدن و بیکار نشستن نبود. هنری را که از پدر آموخته بود حالا به کار زد. خیاطخانه ای به همراه برادرش پشت باغ نادری مشهد راه انداخت که ده نفر یا بیشتر در آن کار می کردند. خانه ما نزدیک چهارراه زرینه بود. مادرم هر روز غذا می پخت و ما برای دایی جان می بردیم. چند ماهی کار من و برادران دیگرم این بود. دایی جان همیشه می گفت مادرت در این مدت یک غذا را دوبار درست نکرد. کار خیاطخانه البته طولی نکشید. دایی جان را برای کارهای مدیریتی دیگری دعوت کردند. هر جا بود کار را درست و بقاعده و استوار انجام می داد و پاکدستانه. یک دوره مدیر کارخانه ای وابسته به ایران خودرو شد و کار را به نظام آورد و بعد به جای دیگر رفت. یک دوره هم معاون پژوهشی بنیاد پژوهشهای آستان قدس شد. هر جا بود وجودش برکت می آورد و صفا و معرفت.
نگاه من به دایی جان همیشه از پایین به بالا بود. همیشه نگاه پسری به پدرش. پدری عالم و هوشمند که مثل استادی که مرتب تو را می آموزد و می آزماید باید همیشه آماده می بودی از تو چه می پرسد و مبادا که ندانی یا نخوانده باشی. او هم فاصله را نگه می داشت و شرط هم همین بود. در مکتب او و استادان برآمده از سنت آنها همیشه استاد بودند و تو همیشه شاگرد بودی. گرچه می گفت به من و برادرم که اغلب با هم بودیم و پیش او می رفتیم که شما روزی از آنچه من می دانم می گذرید و از ان بی نیاز می شوید. نمی دانم. گاهی خود را با او در رقابت می دیدم اما بعد که از مشهد رفتم دیگر کمتر فرصت نشست و خاست داشتیم. مدتی هم که برای دوره تحصیلات بعد از لیسانس به مشهد برگشتم بحثها از جنس دیگری شده بود. انقلاب فروافسرده بود. چراغ دین انقلابی خاموش شده بود. احیاگری پروژه ای بود که به دست نااهل افتاده بود. فضا فضای گریز از دین و مذهب و سنت بود. سیاست همه چیز را نجس کرده بود.
به اندازه عمری که با او گذرانده ام حالا خارج از ایران بوده ام. این سالها او را ندیده ام. جز همان یکبار در هشت سال پیش. و یکبار هم تلفنی کوتاه شب چله سال قبل. می خواستم تاکید کنم که خاطرات اش را بنویسد. گفت که چند جلسه ای خاطرات سیاسی اش را با یکی از بنیادها در خراسان گفته و ضبط کرده اند. اما او گنجینه ای از خاطره های گمشده من و بسیاری از ما بود که در سالهای دهه چهل و پنجاه شمسی در مشهد وارد صحنه اجتماعی می شدند. حافظه اش عالی بود. مثل دیگر تربیت شدگان دهه بیست و سی حافظه شعر و قرآن و رجال شناسی اش کم نظیر بود.
حالا این تاریخ شخصی و آن تاریخ خراسانی با هم دفن شده است. بدون اینکه من حتی فرصت داشته باشم برای سرسلامتی پیش خانواده اش بروم. در مجلس اش حاضر شوم. مادر می گوید از فرزندان اش و همسرش حلال بودی طلبیده است و ساعتی بعد رفته است. آزاده بود و دلبسته دنیا نبود. این چند ماه آخر بسیار لاغر شده بود. بیمار بود. و می دانست و می دانستند که می رود. من البته نمی دانستم. می گویند غریب افتاده ای چرا باید این چیزها را بدانی.
در شیراز که بود من سال اول دانشکده بودم و یک بار از تهران رفتم دیدن اش. خیلی شاد شد و با هم گشتی زدیم در شهرها و شهرکهای فارس و کوه و کمرها و زندگی عشایری. سفری که از بهترین خاطرات من است. آنجا بار دیگر از شیفتگی اش به آزادی گفت و از مصطفی حرف زد و آن زندگی بی نیاز و کولی وار او و همسرش. و بعد هم گفت که آدمها چند دسته اند. برخی به محله ای و برخی به شهری و برخی به کشوری دلبسته اند و قلیلی هم وجهه نظرشان جهانی است. و هر کدام قدری و کاری بر عهده دارند. نگفت خودش جزو کدام ها ست. اما من می توانم بگویم که آدمی بود که عاشق شهرش بود. آدمی بود ملی. اما هیچ دلش نمی خواست از مشهد بیرون برود. همان شیراز هم که بود دلش برای مشهد تنگ بود و می خواست زودتر برگردد. به او غبطه می خورم که هر جا رفت به شهرش بازگشت. شهری که مردم اش و زبان اش و رسوم اش و خویشان اش و امام رضایش و عیب و هنرش را خوب می شناخت. بخت با او یار بود که ستم دور ماندن از شهر و دیارش را تجربه نکرد.