مثل مردم بابل شده ایم. زبان هم را نمی فهمیم. هیچ توافقی بر سر مسائل اخلاق و رفتار مدنی نداریم. نگاه کنید به آنچه در باره واکنش جمعی از فوتبال دوستان به مسی نوشته اند. در فیسبوک و در دیگر جاها. دوستی نوشته است که این دعواها همه جا هست چرا برآشفته اید. عملا یعنی که بگذارید هر کار می خواهند بکنند. آنها که می خواهند کارشان را بکنند حتما به ما گوش نخواهند کرد و کرده اند کارشان را. کار ما چیست؟ اگر دیدبانی نکنیم و اگر نقد نکنیم و اگر خواهان اصلاح رفتار نشویم؟ اگر اجماع و توافق ایجاد نکنیم و کار ناخوب را مذمت نکنیم؟ رها کردن به حال خود بهترین راه حل ما ست؟
مانا نیستانی کارتونی کشیده است تا ایده ولایت را دست بیندازد که شعار می دهد بچه بیشتر زندگی شادتر. اصل جواب دادن اش بسیار خوب است. یعنی رسانه تنها دست والیان نیست. می شود شعارهایشان را اوراق کرد. اما محتوای آنچه کشیده مرا متاسف می کند. بخصوص اینکه دختربچه ای را تصور کرده که به شبی صد هزارتومان واگذار می شود. در فیسبوک نوشتم و اعتراض کردم. برخی دوستان موافق اند برخی نمی دانند چرا این کار خلاف اخلاق است. برخی هم مشکلی نمی بینند. من از اینکه هیچ توافقی بر سر مسائل مهم اخلاقی نیز وجود ندارد تکان می خورم. اندوهگین می شوم.
دوست خوب نادیده که دوست رفیق نازنین و گمشده من عباث است و خودش ایران-شناس بسیار خوبی است و کلی برای حفظ محیط زیست ایران فعالیت می کند یادداشتی می نویسد در طعن استاد معتمدنژاد. نمی فهمم که چرا نمی بیند. چرا ارزش کار برای ایران و بنیان نهادن نهادهای علمی و تشویق کار حرفه ای در روزنامه نگاری را نمی بیند. چرا فکر می کند اگر او مقاله ای از کسی ندیده لابد ننوشته است. چرا فکر می کند روزنامه نگاری یعنی در روزنامه نوشتن. چرا حوزه کار حقوق مطبوعات و تربیت روزنامه نگار و ساختن نهاد را نمی بیند و قدر نمی شناسد. دهها نفر مطلب اش را پسندیده اند. بعضی از دوستان مشترک اند و برایشان احترام قائل ام. ناچار یادداشتی می نویسم و می پرسم شما چطور شد این یادداشت بد و طعن آلود را پسندیدید؟ جوانترین شان می نویسد سرم گرم بوده به شراب و لایک زده ام. یکی دیگر می گوید روزنامه نگار نبود خب. سرم دوار می گیرد. پاسخ مهر به ایران و خدمت به وطن پس از مرگ ات این باشد؟
می روم در جمعی از اهل سیاست خارج از کشور. قرار است بیانیه ای نوشته شود. حرکتی بنیان گذاشته شود. گرایش گروهی از آنها این است که باید کوتاه آمد. باید از جنبش سبز دست برداشت. باید از مقابله با نظام ولایی پرهیز کرد. یک روزش را تحمل می کنم اما آخرش می ترکم. بهشان یادآوری می کنم که همه ما رانده شده آن نظام ایم. حق نداریم این را نادیده انگاریم. ما نمونه های آشکار ستم آن دستگاه ایم که وطن را از دوستاران وطن خالی کرده است. چطور می توانیم ستم اش را نبینیم؟ چطور می توانیم بعد از ۱۰۰ روز حکومت کسی که هیچ قدمی برای آزادی زندانیان برنداشته و در حفظ آزادی مردمان کاری نکرده و اعتراضی به توقف و تعطیل رسانه ها نکرده و همچنان با وقاحت از کارنامه درخشان حقوق بشری نظام دم می زند فکر کنیم اتفاق مهمی افتاده است و باید عقب نشینی کرد؟ چطور اینهمه سال ستم را چشم بپوشیم؟ چطور هشت سال غارت اخیر ایران را نادیده بگیریم؟ تا کجا باید عقب نشینی کنیم؟
تا کجا باید عقب نشینی کنیم؟ آیا باید بی اخلاقی با کودکان را هم در اخلاق جای دهیم؟ آیا باید بی اخلاقی با بزرگان و خادمان ایران را هم قابل قبول بدانیم؟ آیا در مقابل اوباشیگری هم باید شانه ها را بالا بیندازیم و بگوییم همه جا هست؟ آیا باید به خاطر اینکه می خواهیم سیاست ورزی کنیم باید دست از اصول خود در ستیز و مقابله با خیانت و غارت و مردمخواری برداریم؟
توان مان فرسوده شده است. حوصله خط و مرز نداریم. طرف به من نوشته است شما فرهیخته هستید انتظار نداشتم نظر مرا تحمل نکنید. گفتم فرهیختگی وادادگی نیست. اما این وادادگی را بعینه می بینم خاصه از فرهیختگان. هر کاری درست است. ما سرزمین اخلاق را تسلیم کرده ایم. فکر نمی کنیم به اینکه زندگی در خور انسان بر پایه اخلاق شکل می گیرد. اگر اخلاق و قرار و مدار و پیمان نباشد سنگ روی سنگ بند نمی شود. ما که چراغ درک اخلاقی خود را خاموش می کنیم آماده شده ایم تا بدترین جانوران بر ما حکم برانند. و بدترین سرنوشت بر ما حاکم شود. از امروز حرف نمی زنم. امروزمان بد است و فردا بدتر. از فردای نزدیکی حرف می زنم که در آن هر کس از آشنا و بیگانه و ایرانی و خارجی با ما هر کاری کرد دیگر نتوانیم در مقابل اش بایستیم. چون دیگر هیچ قاعده ای باقی نمانده است. بازگشت می کنیم به دنیای جنگل. فقط تسلیم زور می شویم. این آینده نزدیک زورمدارانه مرا می ترساند. نفس ام را تنگ می کند.