من وبلاگ را رسانه ای شخصی می دانم و فکر می کنم بسیاری دیگر هم اینطور فکر می کنند گرچه نه همه. اما اگر وبلاگ را رسانه شخصی می دانیم باید متر و معیارهای سنجش آن را هم از همین ویژگی اخذ کنیم. اگر وبلاگ رسانه شخصی باشد اما برای گرفتن نبض اش و پرسیدن حالش از منطق دیگری استفاده کنیم از نظر من آن منطق راه به خطا می رود و به نتایج نامقبولی می رسد.
در حلقه گفتگو بحث بر این بود که حالا که در سالگرد وبلاگ فارسی هستیم از حال و احوال وبلاگ بنویسیم. وبلاگ نویسان دیگری هم با توجه به حال و هوای این روزها در همین زمینه نوشته اند یا خواهند نوشت و دیدم سایت تازه تاسیس روز وبلاگستان فارسی اینها را جمع کرده است. یک پزشک از نوستالژیای وبلاگستان حرف زده است. آرش در حلقه گفتگو از رکود. دیشب هم گپ کوتاه فیسبوکی داشتم با مسیح یاراحمدی که در یادداشت آخرش وبلاگ را رسانه ای مرده پنداشته است.
برای من وبلاگ زنده است و بعید است که بمیرد یا به احتضار افتد. فکر می کنم منطق ما یک جا پیچ خورده است. بلکه دو جا. یا دست کم من از احوال منطق دوستان اینطور می فهمم. شاید پیچ های دیگری هم باشد. اما آن دو دررفتگی کجا ست؟
اسم اولی را می گذارم ناحیه قلت و کثرت در منطق: از تهران قدیم چند خیابانی هست که خیلی مشهور است مثلا جاده شمیران یا از کوچه هایش کوچه برلن. ممکن است بشود یک ده تا یا صدتایی خیابان دیگر را هم به این مجموعه افزود: فرض کنید خیابان فرشته برای گروهی از ما. میدان راه آهن برای بسیاری از ما. ولی عصر برای همه ما.
سی سال و چهل سال پیش و دیرتر خیابانها در تهران معدود بود. چند خیابان آباد و مصفا بود. این خیابانها در ادبیات شهر تهران و خاطره هایش به جا مانده است. برخی از این خیابانها حالا نیستند یا متروکه اند یا اصلا دیگر آن نیستند که بودند و انگار که نیستند و نبوده اند. اما صدها و هزارها خیابان تازه به وجود آمده و کشیده شده است. هیچکدام از این خیابانهای جدید به اندازه آن خیابانها اسم در نکرده اند. اما هستند و شریان ارتباط مردم شهر اند.
وبلاگهای اولیه یا نسل اول هم مثل خیابانهای قدیم تهران اند. امروز صدها و هزاران وبلاگ دیگر پیدا شده و می شود. اما بسیاری از آن وبلاگ-خیابانهای ارتباطی دیگر نیستند و جایشان اصلا جنگل کاشته اند یا خانه و برج یا بن بست شده اند یا اصلا خیابان خصوصی شده اند. این چیزی از حضور مداوم شهر وبلاگ و توسعه اش را عوض نکرده و نمی کند.
مثال دیگر بزنم: علامه قزوینی را همه می شناسند که مصحح دیوان حافظ بود و مصحح جهانگشای جوینی و از اعاظم استادان دوره رضاشاه به شمار است. اما احتمالا محمد روشن و توفیق سبحانی و نجیب مایل هروی و خیلی از مصححان بعدی را همه نمی شناسند. مصححان نسل جدید هم که در دانشگاه درس اش را می خوانند اصلا از آن نام و اعتبار بهره ای نمی برند. اما تصحیح کتاب و نسخ خطی ادامه دارد. در زمان علامه قزوینی شاید ده نفر بودند که تصحیح می کردند و سر جمع سالی ده دوره کتاب عالی و نفیس هم منتشر می شد. اما امروز دهها مصحح در کارند اگر نگویم صدها. و دهها و صدها کتاب تصحیح می شود. کارها هم بقاعده است و شاید از کار علامه قزوینی هم علمی تر و دقیق تر و درست تر باشد. اما کسی این گروه را نمی شناسد. یعنی در خاطره جمعی نیستند.
خطا خواهد بودن اگر به اعتبار اینکه دیگر علامه قزوینی نداریم فکر کنیم تصحیح متون هم نداریم. داریم. اما آنقدر عادی شده است که دیگر علامه بودن لازم ندارد! زمانی این کارها ابتکار و هوش و ذوق و مرارت کشی و ریاضت علمی می خواست و تک و توک بودند که بتوانند چنین کنند. وانگهی سواد هم محدود بود به نخبگان. حالیا این کارها روشمند شده است و آموخته می شود و کارها یکی از پس دیگری منتشر می شود. ما بی خبریم. باشیم هم به چشم مان نمی آید.
و اما جا دررفتگی دویم را منطق تجمع و پراکندگی می نامم: مسجد را در نظر بگیرید. مسجد در یک دوره محل تجمع خیلی چیزها شده بود. مثلا اوایل انقلاب و دوره جنگ بسیار امور نظامی و اقتصاد و معیشت و کاریابی و مانند اینها در مسجد مجتمع شده بود. کاری ندارم که حاکمیت هم این را تشویق می کرد. اما بتدریج معلوم شد یا نیازها گسترده شد یا راههای تازه تر و سریعتر یافته شد برای مدیریت آن اموری که بر عهده مسجد افتاده بود. اینها جدا شدند و به سوی خود رفتند. اما مسجد ماند. مسجد برای نماز و عبادت بود. نقش های دیگر کم می شود یا زیاد می شود اما نقش اصلی برجا می ماند.
خانه بی بی جان من زمانی محل زندگی و رفت و آمد چندین خانواده بود. هر اتاق اش دست کسی بود. من هم که کوچک بودم یادم هست که چندسالی پدر و مادرم در همان خانه دو اتاق تو در تو داشتند. بعدها هر کدام از خانواده ها برای خود صاحب خانه ای شدند و رفتند. اما بی بی جان ماند. آنجا خانه اش بود.
در عصر وبلاگی هم ما گاه با وبلاگ توئیت کرده ایم. گاهی استاتوس نوشته ایم. گاهی سوالی مطرح کرده ایم. و خیلی وقتها لینک داده ایم و همخوان کرده ایم. زمانی همه مان لینکدونی داشتیم تا مطالب خوب و خواندنی را به هم معرفی کنیم. حالا هر کدام از این ها صاحب خانه خود شده اند. اما وبلاگ سرجای خود باقی است. از وظایف مختلف سبکدوش شده است اما هست و کار اصلی اش را انجام می دهد.
کار اصلی وبلاگ چیست؟ اینکه آینه ما باشد و خود ما را منعکس کند. اینکه به ما کمک کند از نظم تحمیل شده رها شویم. بی نظمی کنیم. شورش کنیم. از زیر سرکوب فردیت مان بیرون بجهیم. از زیر این حجاب سنگین بیرون بیاییم. خود را پیدا کنیم. خود را درمان کنیم. با خودمان و با دیگران بی رو دربایستی بشویم و حرف مان را نخوریم و بزنیم. ما به وبلاگ نیاز داریم و برای همین اینقدر پیش ما عزیز بوده است. تاریخ وبلاگ با همه کوتاهی در قیاس با تاریخ ما بسیار اهمیت دارد. زیرا ما در این رسانه به اندازه تمام تاریخ خود اعتراف کرده ایم. از خود حرف زده ایم. صریح بوده ایم. سابقه ندارد در تاریخ زبان و ادب فارسی این صراحت گویی و این روبرو شدن با خود. جز برخی دوره ها و در آثار برخی شاعران و مورخان ما. ما برای اولین بار در تاریخ مان صاحب تاریخ شده ایم یعنی تک تک مان وارد تاریخ شده ایم و خود را ثبت کرده ایم. این در هیچ دوره ای سابقه ندارد.
وبلاگ نداشتن کلیسا را برای ما جبران کرده است. ما در فرهنگ خود سنت اعتراف نداشته ایم مگر شذ و ندر. وبلاگ سنت اعتراف را پایه نهاده و گسترش داده است. برای همین می گویم وبلاگ کلیسای ما ست. کلیسای مکتوب. وبلاگ آن عرصه خصوصی است که عمومی شده است. این هم برتری اش بر اعتراف است. ما یکباره با وبلاگ به جهان مدرن پرتاب شده ایم. وبلاگ کلیسای پل مقدس است. پل عبور ما از دنیای پشت حجاب و ابهام به دنیای صراحت. بدون صراحت فرد معنی ندارد و بدون صراحت ما خود را نمی شناسیم.
حالا این کلیسا به نمازخانه شخصی من تبدیل شده است؟ بشود. اصلا شده باشد صومعه من. نخواهم کسی وارد آن شود. بخواهم در آن بنویسم یا ننویسم. بخواهم از سیاست حرف بزنم یا نزنم. این چیزی را در رابطه وبلاگ و من عوض نخواهد کرد. وبلاگ مرا ثبت می کند. در تمام حالات و سوانح. در قعود و قیام. در سخن و سکوت. در آبادی و متروکی. هر رنگی که می گیرم. تاریخ وبلاگ من تاریخ شخصی من است. و این تکرار همان سخن آغاز است. برای وبلاگ نباید دل سوزاند که راکد شده است. نباید نسخه پیچید که راه بیفتد. وبلاگ از جای دیگری می آید. وبلاگ را باید گذاشت زندگی اش را بکند. پی بازی برود. ما را آزاد کند. تاج محل ما شود و در انبوه بی نامی ها و عدم تشخص ها سر برآورد و ما را نشان دهد. و بگوید: او را که می جویید اینجا ست.
——————–
این هم یادداشت دو سال پیش من است در باره نقد صحبت های برخی دوستان که آن موقع هم از رکود وبلاگستان حرف می زدند. یعنی قصه ادامه دار است: وبلاگهایی که فرصتی برای هم اندیشی اند
در باره اینکه شبکه های اجتماعی جای وبلاگها را تنگ کرده باشند هم این یادداشت را دو سه ماه بعد از آن نوشته ام: منطق الطیر رسانه های خرد؛ در این یادداشت یک دررفتگی سوم را هم می توان یافت که بماند زمانی دیگر تفصیل دهم: «برای ما هر نوآمدهای باید دیگری را که کهنه شده، براند و براندازد تا پیش برود. ما خواهان وحدت و تک پایگی هستیم. و وحدت را از راه حذف گزینههای دیگر به دست میآوریم. میان این یا آن گرفتار میشویم.»
——————-
از حلقه گفتگو:
داریوش محمدپور: ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی: «عمدهی چیزهای خوب عالم، از دل پارادوکسها و تناقضها زاییده میشوند. وبلاگ هم به گمان من یکی از نمونههای برجستهی تناقضهاست. » – منطقی را که در نوشته داریوش آمده خیلی می پسندم.
داریوش محمدپور: ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی: «عمدهی چیزهای خوب عالم، از دل پارادوکسها و تناقضها زاییده میشوند. وبلاگ هم به گمان من یکی از نمونههای برجستهی تناقضهاست. » – منطقی را که در نوشته داریوش آمده خیلی می پسندم.
رضا شکراللهی: پیرمرد یازده ساله ما: «از این یازده سال، دستِکم در هشت سال و به طور مشخص در سه چهار سال اخیر، وبلاگ فارسی تیزترین زخمها و سختترین ضربهها را خورده است از دولت و حکومتی که یک وبلاگ با دویست نفر خواننده را هم برای امنیتِ ممکلت خطرآفرین میشمرد! انبوه احضارها و بازداشتها و حبسها و مسدودشدنها و فیلترشدنها و تهدیدها در این چند سال، وبلاگ فارسی را پیر کرده است.»
پارسا صائبی: بلاگهایی برای ماندن: «این فضای بزرگ هرچه هست با قبض و بسط و پویایی خود پیش میرود اما نخواهد مرد. درجایی که علاقه به نوشتن در دنیای فیسبوک همه گیر شده، بلاگها هم کمابیش خواهند ماند»
سام الدین ضیایی: وبلاگ بمثابه ابزار: «می توان با همه ی دوستان موافق بود و اضافه کرد همه ی آن کارهایی را که گفتید می شود با هر ابزار دیگر جز وبلاک هم کرد!» – والبته من موافق نیستم!
فرشته قاضی: وبلاگستان جایی برای خود سانسورشده: «گاهی به شدت حیرت میکردم از “زنانه”هایی که در درونم بود و در وبلاگستان و از قلم وبلاگنویسان زن بیپرده و عریان میخواندم؛ وبلاگستانی که از “زن” به جای نقش همیشه “مادر” بودن، “زنی” را به نمایش گذاشت که همیشه سانسور و سرکوب شده بود با تمام زنانگیهایش. و این به نظر من بزرگترین خدمتی بود که وبلاگستان به عرصه اجتماعی ایران کرد. این که “زن” را می توان “زن” دید و آبرویی بر باد نرود و حرمتی دریده نشود. »
روح سوار: وبلاگ و رسانه های گروههای اکثریت و اقلیت: «فضای وب به لحاظ فرم مخصوص آنکه از هزارتوهای درهم تشکیل شده، در شرایط عادی، جهانی بیمرکز است. این مساله نیز بیشتر به دلیل نوع روایت در این فضاست. از آنجا که راوی اول شخص است، بنابراین روایتهای مختلف و غیرقابل شمار در عرض یکدیگر قرار میگیرند. بنابراین هر وبلاگ میتواند مرکز جهان قرار گیرد. »
آرش بهمنی: وبلاگستان پروسه ناتمام: «در شرایط فعلی، وبلاگستان فارسی نیز نیازمند پیدا کردن راهی مشابه است. تلاش برای رقابت با شبکههای اجتماعی، راه به جایی نخواهد بُرد. امکاناتی که در شبکههای اجتماعی – فیسبوک، گوگل پلاس، توییتر و … – وجود دارد، امکان رقابت در حال حاضر را از میان میبَرد. وبلاگستان برای آنکه تمایزی میان خود و شبکههای اجتماعی ایجاد کند، نیازمند تولید محتوا است – و البته تولیدِ محتوایِ جدا از رسانههای رسمی. »
آرش آبادپور: چیزهای که وبلاگ نیست: «وبلاگ خودش است. با همهی تنوعی که وبلاگستان دارد. هرچیزی جز این دستوری و فرمایشی است. چیز دستوری و فرمایشی هم که اینهمه حرف و حدیث ندارد.»
آرمان امیری: از دو خطری که وبلاگ نویسی را تهدید می کند فرصت بسازید: ««استتوس» گذاشتن و «استتوس» خواندن و لایک زدن، لذت و جذابیت خاص خودش را دارد، اما از اساس جنسی متفاوت از مطالعه متن دارند. بدین ترتیب من عمیقا اعتقاد دارم که این شبکه های اجتماعی هیچ گاه نمی توانند جای نوشته های وبلاگی را بگیرند»