معنادارترین تصویر زلزله

به نظرم این تصویر یکی از معنادارترین تصویرهای زلزله است. اگر بگویم معنادارترین و مرکزی ترین آنها اغراق نکرده ام. اما چه چیزی در این تصویر هست که آن را چنین سنگین و سرشار از معنا می کند؟
در اولین نگاه تصویر ماندن است و رفتن. چیزی مانده است که همان پرده توری است. چیزی رفته یا از دست رفته است که آبادی است. خانه است. پرده نقش و نگاردار هست و خانه دیگر نیست.
در نگاه بعدی پرده تقابلی دیگر را نشان می دهد. اگر تقابل نخستین میان رفتن و ماندن بود میان آبادی و ویرانی بود تقابل بعدی میان تصور است و واقعیت. بر پرده چیزی نقش است. از یک دنیای دیگر. زنی و مردی در لباس عروسی و دامادی. زن به طور شاخصی از یک فرهنگ دیگر می آید. لباس اش این را می گوید. 
پرده پرده ای از تصور است. تصور یک دنیای خیالی. دنیایی دیگر. دنیایی بهتر. دنیایی شاد. واقعیت اما خانه ای است لرزان که به جنبشی فرو می ریزد.
جهان ایرانی از منظر خانه یک روستایی. جهان ایرانی گویا تا روستاهایش نیز به تصوری فتح شده است که تصور دنیای جدید است. روستایی اهری هم پرده آن خیال را در خانه آویخته است. واقعیت خانه اما آن نیست. نباشد. به خیالی خوش است. خیالی که به جنبیدن زمین پریشان می شود.
واقعیت ایرانی با تصورات ایرانی دنیایی فاصله دارد. ماجرا درست همین فاصله است. ایرانی در واقعیتی خشن و دور از تصورات خود زندگی می کند. زندگی اش از آبادی و استحکام و شادی و شادخواری مدام خالی است. به تصوری دل خوش می دارد.
خانه که می آییم از دنیای واقعی بیرون جدا می شویم. مثل کفشی که از پا در آوریم. کفشی که سنگریزه دارد. به خانه که آمدیم پرده را می آویزیم و به خیال خوش خویشتن دل می سپاریم. اما واقعیت سفت و سخت بیرون، خانه مان را می لرزاند. تصورات مان از واقعیت مان نمایندگی نمی کند.
پرده خانه ما از دنیای مدرن حرف می زند. از روابطی دیگر سخن می گوید. واقعیت ما از دنیایی که به شیوه باستانی خانه می سازد. در خانه ما پرده مدرن است اما خانه از خشت خام است و الوار است. چیز مدرنی در واقعیت خانه ما نیست. چیزی از دانش مدرن و معماری مدرن و حفاظت مدرن در واقعیت ما رسوخ نکرده است. در این خانه خشت و گلی پرده ای خیالین آویزان است. درست مثل صفحه تلویزیون که خیالهای سرزمین های دیگر را برای من نمایش می دهد. 
در تمام راه بدخشان هر کلبه و هر خانه تک اتاقه خشت و گلی یا سنگی هم دیش ماهواره داشت. آنجا فکر می کردم این یعنی چه. جواب اش را در آذربایجان پیدا کردم. 
پرده آنجا آویزان است. نگاه که بکنی در آن تکرار تصویری دیده می شود. ریتم دارد. آن مرد و زن که لباس های بیگانه پوشیده اند اما آنقدر آشنا یند و مطلوب و دلخواه که پرده خیال خانه مرا ساخته اند با ریتم معینی تکرار شده اند.
یک معنای دیگر این تصویر همین نیست؟ همین ریتم؟ پرده ریتم دارد. اما ریتم بیرون با ریتم پرده یکسان نیست. بیرون، از ریتم افتاده است. چیزی از موسیقی و توازن ندارد. شکسته است. شکسته هم که نبود باز ریتم نداشت چه رسد حالا که شکسته است.
خیال ما و واقعیت ما از توازن برخوردار نیست. ریتم شان یکی نیست. اینطوری موسیقی ساخته نمی شود. زندگی ریتم می خواهد. زندگی ما در دو ریتم نامیزان می گذرد. واقعیت سازی می زند. تصورات ما سازی دیگر. خواهش ما چیزی است و دانش ما چیزی دیگر. دانش ما به قد خواهش ما نیست. درد ما را درمان نمی کند. پس هر کس به تصوری مشغول تا واقعیت را فراموش کند. اما این واقعیت است که آوار می شود.
تصورها البته آوار شدنی نیستند اما تصورکنندگان می توانند زیر آوار بمانند. تصورها ادامه می یابند. واقعیت را باید درمان کرد. میان خیال مان و واقعیت مان باید پل زد. باید توازن ایجاد کرد. زندگی بدون توازن ما تا به توازن نیاید در زلزله دایم است. متزلزل است. آبادی ندارد. تصور جهانی دیگر دلهای همه را ربوده است. وقت است. وقت آن است که آبادی را به دل هر روستا ببریم. میان خیال و خانه ریتم برقرار کنیم اگر قرار است به ایام سوگواری که دیگر همه روزهامان را گرفته خاتمه دهیم.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن