Search
Close this search box.

شمه ای از تاریخ فردای ایران

حمزه غالبی عزیز در یادداشت اخیر خود پیشنهاد کرده است که از رویاهای خود بنویسیم. از چند تنی از دوستان و من هم نام برده است. من چند روزی فکر کردم که چه می شود نوشت. حالا تقریبا خطوط اصلی را پیدا کرده ام. از دوستان دیگر هم در حلقه گفتگو و در حلقه های دیگر دعوت می کنم بنویسند. من این یادداشت را زیر بخش تازه ای به نام "تاریخ فردا" طبقه بندی خواهم کرد و با نگاهی به یادداشتهای پیشین سیبستان هم یادداشتهایی که مناسب این بحث است را نیز در این موضوع تازه جای خواهم داد. 
اولین نکته ای که به نظرم می رسد همین است که ما پیش از این هم در وبلاگهامان و یادداشتها و مقالات مان از آینده ایران بسیار سخن گفته ایم. پس دور نیست اگر فکر کنیم که تنی چند از دانشجویان رشته های علوم اجتماعی و انسانی در داخل و خارج ایران بیایند این متن ها را بازخوانی کنند و رویاهای ما مردم را بسنجند و باز به همه ما عرضه کنند. 
من اعتقاد جازم دارم که آینده بدون مشارکت همه رویاهای ما تحقق پذیر نیست. این خود رویا ست وقتی فکر کنی روزی برسد که رویاهای جمعی ما مایه و پایه کارهای سیاسی و اجتماعی ایران باشد.
دوم این است و از همان اولین رویا قابل استخراج است که ساختن آینده بدون پژوهش های مختلف ازجمله در باره رویاهای مان ممکن نیست. ما یکبار برای همیشه باید به رویاهای من عندی و به قول نامجو الکی نقطه پایان بگذاریم. رویاهای ما باید بر پایه توانایی های ما باشد و ارزیابی درستی از این توانایی ها. من با آنچه نویسنده جامعه شناسی خودمانی گفته است تقریبا در بیشتر موارد مخالف ام! اما نکته هایی چند در آن هست که کاش کتاب را فقط حول آنها نوشته و گسترده بود. یکی از آنها این است که توانایی برنامه ریزی ما پرتوان نیست. فی الواقع برنامه ریزی جای چندانی در کارها و رویاهای ما ندارد. آینده ای که بدون برنامه ریزی به سوی اش برویم هر چه باشد ما را به رویاهامان نخواهد رساند.
سومین نکته هم باز بر همان اولین نکته استوار است. آینده باید به دست ما رقم بخورد! به نظرتان عجیب می رسد؟ مگر قرار است آینده به دست کسی دیگر رقم بخورد جز ما مردم؟ باید با نگرانی گفت آری این احتمال هست و احتمال کمی هم نیست. یعنی اینکه آینده ما پیش از اینکه به دست ما رقم بخورد به دست دیگران برای مارقم بخورد. این آینده ای افتخار آمیز نخواهد بود. پس رویای من این است که پیش از آنکه دیر شود و دیگران برای ما آینده بسازند خود به ساختن آینده مان برخیزیم. 
چهارمین اصل همین دیگران اند. باید از سر "ستیز با خویشتن و جهان" برخیزیم. این عنوان کتابی بود از یوسفعلی میرشکاک. زمانی چقدر این عنوان به دل من می نشست! فکر می کردم نیاز داریم به این شلاق واژه ها و تعبیرها وجملات. امروز فکر می کنم بیمار بوده ام! این حرفها به درد شاعران هم دیگر نمی خورد. ما مردم صلح ایم از دیرباز. نه اینکه جنگ نکرده باشیم و به هند و هرات و خوزستان و کردستان و آذربایجان و عراق لشکر نکشیده باشیم و ترس و ارعاب در ممالک محروسه نپراکنده باشیم. نه انکار تاریخ نمی کنم. ضمن اینکه نمی گویم جنگیدن بد است. یا هر جنگی مذموم است. اما می دانم که پایه فکر و هویت ایرانی در عرفان او ست. و باز هم می دانم که همین عرفان با رزم و جنگ هم آمیخته بوده است. اما آنچه مهم است و حاصل ما از تاریخ است این است که ما پهلوانی عرصه میدان و پهلوانی عرصه اخلاق را به هم گره زده ایم و یکی کرده ایم. ما به هزاران دلیل حاملان صلح بوده ایم در اغلب روزهای تاریخ مان. دشمن را همیشه از درون شکست داده ایم. عرفان ما منادی صلح و همزیستی بوده و هست. این میراث و گنجینه مهمی است. اگر بر این میراث تکیه داریم باید از غنا و ثروت حاصل از آن اعتماد به نفسی یافته باشیم که ما را از ستیز با خویشتن و انکار خود و مردم خود و درافتادن با جهان و همسایه دور و نزدیک بازدارد. ما نیاز داریم قدرت خویش را در منطق خویش و دانش های مردم خود و آبادی سرزمین مان نشان دهیم. شاخ و شانه کشیدن انقلابی برای تغییر جهان بی معنا ست. آنهم وقتی که ما خود بیش از هر کس و هر مردم نیاز به تغییر داریم و در رویای تغییر می سوزیم. رویای آینده من همزیستی ایران با مردم اش و با جهان است. 
آینده ای که به دست مشترک ما رقم بخورد و از ستیز با خویشتن و جهان آب نخورد و بر پایه مطالعه نیازهای ما و رویاهای ما بنا شده باشد بی گمان آینده ای است که می توان به آن افتخار کرد. بسیاری چیزها که امروز از آن نالان ایم در آن آینده خودبخود رفع می شود. دردهای ما را یک به یک نمی توان درمان کرد. باید سرچشمه را جست. سرچشمه دردهای ما از همین فقدان اشتراک مردمان در ساختن وطن است. از ستیزی بیهوده با خویشتن است و جهان. و از اینکه نبریده گز می کنیم و هر روز برای مان روز دیگری است بی ارتباط با گذشته و بی ربطی به آینده. این آویزان بودن به روزها ست که ما را بی آینده کرده است. جمهوری اسلامی جمهوری آینده نیست. زیرا مبنایش آینده نیست. جمهوری آخرالزمانی است. برای مرگ و شهادت و انتحار و جنگ و ارعاب و ستیز و تحمیل آمده است. قدرت ساختن ندارد. آن را هم که داشته باشد برای ساختن چیزی صرف می کند که به سوختن ملک و ملت منتهی شود. آینده ما درست در خلاف این جمهوری است. پس یک کار دیگر ما این است که این جمهوری ستیزه جو را نیک بشناسیم. بدانیم مشکل اصلی ملک و ملت ما در خلقیات ایرانی نیست در مدیریت ایرانی است. هدف گرفتن خلقیات مردم و ندیدن مدیریت رهبران سیاسی خطای آشکار است. اما غر زدن و تحلیل نکردن خطاها نیز خطای بزرگتری است. اگر می خواهیم راهی برویم که داستان مرگ و اجبار جمهوری اسلامی را تکرار نکند راهی نداریم جز اینکه این جمهوری را از زیر تا بالایش به دقت علمی و دانشگاهی بشناسیم و به حلقه انها که شناخته اند و به پژوهش مصروف اند متصل شویم. و این خود مقدمه خوبی برای آینده است. آینده از پژوهش ما و دانایی ما آب می خورد. باقی از حزب و تشکیلات و ائتلاف و بسیج مردمان و چه و چه همه فرع این دانایی است.
از دیگر دوستان:
آرمان امیری: رویاهای کوچک من روی دیوار آجری؛ «در آن رویای شیرین قطعا نگران این نیستم که ایده‌ داستانم خوشایند دستگاه «ممیزی» نیست و اگر آن را به همین شکل بنویسم قطعا مجوز انتشار نخواهد گرفت. آخر در رویای من چیزی به نام «مجوز نشر» وجود ندارد. حتما آن‌جا هر انسانی حق دارد نظرش را و رویای‌ش را بازگو کند یا روی کاغذ بیاورد و به دست دیگران بدهد. اصلا لازم نیست یک گروهی بنشینند پشت چند تا میز و برای درونیات مغز انسان‌ها تصمیم بگیرند.»

سام الدین ضیایی: رویاهای کهنه من؛ رویاهای من دیگر خریدار ندارد! اعتراف نسل ما ست! اما بعد از این اعتراف نگاه کنیم می بینیم که رویاهای تازه ای داریم. آدم بدون رویا نمی شود.

فرشته قاضی: رویاهای من؛ «در شهری زندگی میکنم که سخنران "رویایی دارم" در آن زاده شده، مارتین لوتر کینگ را می گویم رهبر جنبش حقوق مدنی امریکا که سخنرانی معروفش با عنوان "رویایی دارم" را کمتر کسی ست نشنیده باشد.» زندگی در شهر مرد رویاهای بزرگ خیلی الهامبخش است. فکر کنیم به اینکه: رویای بزرگ ما چیست؟

محمد معینی: چهارپاره رویاها؛ پاسخ او به رویای بزرگ خواندنی است و با فصاحت بیان می شود: «رویای بزرگ من، بازتعریف نقش دین در جامعه امروز ماست؛ به سود آبادی و معموری روان آدمیان، به سود به رسمیت شناختن خلاقیت و خرد، به سود اندیشیدن و عمل به غیر آنچه فقط به کار رفع نیاز دینمداران (متظاهر و غیر آن، قدرتمند و غیر آن) می آید،  به سود روا داری، به سود مکارم اخلاقی در تقابل با مصالح دارالحکومه و منفعت جویی های فردی و قبیله ای، به سود ارزشمند و عزیز دانستن جان هر انسانی به صرف انسان بودن اش، و به زیان طالبانی گری. به دنبال آن، در گذر زمان – نه چندان دور، نه چندان نزدیک – به گمان من، روزی می رسد که:

بشود بی هراس، «تردید» کرد، و با هراس و احتیاط: «یقین»
روزی که «عزت» و «شوق دانایی» هوای همه خانه ها در همه شهرها و روستاها شود
روزی که بهای خوبی، رها کردن خوشی، و بهای خوشی، رها کردن خوبی نباشد
روزی که دوست داشتن از دوست داشته شدن، خوش تر باشد.»
مسعود برجیان: ایران مقتدر و ایرانی محترم؛ «رؤیای روزی را دارم که در ایران، یک جمهوری لیبرال-دموکرات سکولار حاکم باشد: «جمهوری ایران اسلامی». هیچ شهروندی برتر از دیگری نباشد؛ هیچ دین و آیینی، نورچشمی و عزیزکرده نباشد؛ دولت همچون هوا باشد، مؤمن و فاسق را زنده نگاه دارد؛ همچون باران باشد، بر کرد و فارس و لر و ترکمن و… بی مضایقه ببارد؛ همچون آفتاب باشد، بر مرد و زن یکسان بتابد. ایران برای "همه"ی ایرانیان باشد.»
این یادداشت را هم دوستی وبلاگنویس نوشته است با همین مضمون رویاها. با این یادداشت برای اولین بار با وبلاگ او آشنا می شوم:
ماه پنهان است: رویاها؛ «توی رویاهای من هیچ کس به آدم سرکوفت نمی زند که چرا توی ایران مانده.» برای من تازگی داشت که کسی به آدم سرکوفت بزند که چرا در ایران مانده است. باقی متن هم رویاهای ساده و زیبای زندگی است. چیزی که نشان می دهد ما ازابتدایی ترین و ساده ترین حقوق خود محروم مانده ایم.
پس نوشت:
این یادداشت مانی در چهاردیواری هم خواندنی است و ایده ای که مطرح می کند هم به نظرم ایده ای مرکزی و مهم است چون یکی از مشکلات دیرین زندگی شهری و بین شهری در ایران را هدف می گیرد: «من تهرانی را تصور می‌کنم که راننده‌ها توی خط رانندگی کنند، و عابرین پیاده خود را مقید و پایبند به قوانین راهنمایی بدانند. در تصور من این یک تهران رویایی‌ست که می‌توان در نزدیک شدن به آن تلاش کرد. خط‌کشی‌های خیابان مرزهای حقوقی‌اند، و ما زندگی با آدم‌های مراعات‌کننده غیرمتجاوز را دوست داریم. ما یک چنین تهرانی را بیشتر از تهران امروز لایق خود می‌دانیم. ایرانی امروز سزاوار شهری پسندیده‌تر است. ایرانی امروز با توجه به ضایعات انسانی و خساراتی که این تجاوزگری روزمره باعث آن می‌شود، می‌داند که این نادانی متحرک در خیابان‌ها و جاده‌ها بایستی روزی درمان شود. اما از کجا شروع کنیم؟»

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن