مصاحبه رادیو زمانه را با شاعری به نام رضا حیرانی در فیسبوک همخوان کردم و نوشتم این متن هولناک است. دوستانی پرسیدند که چرا؟ و در آن چیزی هولناک که من دیده بودم نمی دیدند. سخن من ساده است: در این متن که من اگر بودم در انتشارش درنگ می کردم و ترجیح می دادم به این صورت منتشرش نکنم صورتی از یک تعزیه می بینیم که تنها اشقیای نمایش در آن حاضرند. این نگاه کج و معوجی به جهان و جامعه است. ستم است. می کوشم گزاره های این ستم را برجسته کنم:
تطهیر رذایل
«شارلاتانبازی که به آن شارلاتانیسم هم میتوانیم بگوییم، امروز در کشور ما، در حوزههای مختلف، رفتار اجتماعی ناشناختهای نیست، و چه بسا در انواع فعالیتهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی روشی رایج برای کسب شهرت، قدرت و ثروت باشد.»
با این حکم حاکم مقاله تکلیف اش را با همه چیز از جمله ادبیات و شعر مشخص می کند و این گزاره دوم بر حیرت ما می افزاید: «البته باید یادآوری کنم که لزوماً مجبور نیستیم شارلاتانیسم را امری غیراخلاقی در نظر بگیریم، حتی اگر در ظاهر اینطور بهنظر بیاید.»
یعنی تلویحا آنچه را مذمت می کند می پذیرد. این نام اش نسبیت اخلاقی هم نیست. این سرگشتگی است اگر خوش بین باشیم. بدبین باشیم باید بگوییم مثل پولشویی تطهیر رذیلت هایی است که مقاله / گفتگو/ مانیفست از آن دم می زند.
لوطیسم و شارلاتانیسم
گزاره شاهکار بعدی این است: «وقتی فضای سالم برای معرفی، پیشرفت و قد کشیدن وجود نداشته باشد، همه نمیتوانند منتظر رسیدن زمان مناسب برای آن فضای آرمانی بمانند. بههمین خاطر هر کس از طریقی سعی میکند راه پیشرفت خودش را باز کند و در چنین مسیری طبیعیست گاهی به رفتاری تن بدهیم که شمهای از شارلاتانیسم را در خود داشته باشد.» در می مانم که اگر این برادران یوسف در قوم لوط زندگی می کردند چه می کردند. نخست حکم حاکم می دهد که همه شارلاتان شده اند و سپس نتیجه می گیرد که من هم می توانم شارلاتان باشم. نه آن حکم درست است و نه این نتیجه دفاع کردنی.
«آزادی بیان یعنی پشم»
گزاره منطقی نمای بعدی شاعر سرگشته چنین است: «بسیاری از افرادی که مدعی آزادی بیان و مسائلی از این دست هستند، در ادبیات ما آرزوی مرشد شدن و مرید های فراوان داشتن را دارند و معتقدند به واسطهی داشتن یکی دو کتاب بیشتر یا ریش و پشم سفیدتر باید از احترامی بالاتر برخوردار باشند و حتی گاهی در تمامی مسائل ادبی برای خودشان حق وتو هم قائلاند. آنها برای رسیدن به این آرزو دست به هر کاری میزنند. از بده بستانهای پشت پرده گرفته تا محفلسازیهای ریاکارانه و چه بسا چون به خلوت میروند آن کار دیگر نیز بکنند.»
من این را اینطور می فهمم که از نظر گوینده او مرشدی و مریدی را با آزادی بیان قابل جمع نمی بیند و ثانیا مدعی است که این مرشدها فقط یکی دو کتاب بیشتر ندارند یا اصلا به خاطر ریش و پشم به ریاست ادبی و شیخوخیت رسیده اند و از آن بدترهمه اهل ریا می باشند چون به خلوت می روند کارها می کنند که در جلوت نمی کنند. معلوم نیست که این دوست جوان با آزادی بیان مخالف است یا فکر می کند آزادی بیان جایی برای مرشدیت و شیخوخیت ندارد یا اصلا هر که ادعای آزادی بیان می کند ریاکار است. و آیا حکم ریا فقط اهل آزادی بیان را در بر می گیرد؟ پس او برای چه می نویسد؟ تا یکی از همین مدعیان شارلاتان و ریاکار شود؟
«تاریخ شعر یا همان تاریخ شارلاتانیسم»
نگاه او به تاریخ نزدیک شعر حیران کننده است. پاسخ و پرسش را ببینید: «آیا میتوانیم در نظر بگیریم که در دو دههی گذشته، شاعران جوان در مجموع با ترفند شارلاتانیسم سعی کردهاند خودشان را معرفی کنند؟ جواب: ظاهراً این اتفاق افتاده.» من در شگفت ام که چطور کسی می تواند چنین بی پروا مهر شارلاتان بر همه بزند و خود شارلاتان نباشد.
او بر سخنان گهربار خویش می افزاید: «فراموش نکردیم که برخی از جریانهای معاصر دست به کتابسازیهایی برای طرح خویش زدند و با این کتابسازیها ناگهان شعر معاصر صاحب دو، سه، پنج تا هفت و حتی هشت پدر شد.»
این تحلیل جریان است یا نقد ادبی یا انتقام جویی؟ و منظور از معاصر چقدر معاصر است؟ ده سال؟ بیست سال؟ از اول قرن چهاردهم یا از اول اسلام ۵۷؟
«شعر هنر بی هنران است»
از آن بامعناتر بی معنایی عامی است که شاعر حیران ما نه تنها در بیست ساله رشد و نمو خود که در یکصد ساله اخیر می بیند: «ببینید دوست من، مسأله اینجاست که اکثر شاعران ما در طول صد سال اخیر الزاماً دغدغهی شاعری نداشتهاند. شاعری برای بسیاری از ما امکان کم هزینهتری برای دیده شدن است. بسیاری از ما اگر میدانستیم برای دیده شدن راههای سادهتری وجود دارد به آن سمت گرایش پیدا میکردیم. مگر نه اینکه برخی از دوستان در اوج موج موسیقی پاپ وسوسهی خوانندگی نیز داشتند؟ شاعری نه هزینه و سرمایه میخواهد، نه مثل نقاشی و موسیقی نیازمند خرید مواد و مصالح گرانقیمت است.»
توجه کردید؟ یکباره تمام شعر صدساله ادب معاصر ایران تهی می شود از شعر. شعر می شود اسباب دیده شدن کسانی که نه استعداد نقاشی داشته اند و نه هنر موسیقی و اصلا دنبال محصول ارزان و آسان بوده اند. شاعر ما مثل رئیس جمهور تقلبی ما بزرگی و عمق و وسعت نظر و سواد ادبی خود را در حقارت و سطحی نگری و تنگ نظری و بیسوادی دیگران تعریف می کند. در واقع در خود بزرگی ندیده تا آن را در دیگران هم تشخیص دهد.
«شاعری پیشه دغل است و ریا»
از این حیرانی البته هیچ بلندی و کیفیت و رسالتی نباید انتظار داشت. این نسل که نماینده حیرانی اش همین است به همه رسالتهای ادبی و شعری و تعهدات اجتماعی پشت کرده است. لاجرم می فرماید: «بهطور کلی اعتقاد ندارم شاعر مثل تعاریف قدیمی پیامبر و پیشقراول اجتماعیست، شاعر هم بخشی از جامعه است؛ مثل کفاش و نجار و بقال و هزار قشر دیگر، ما موجودات از مریخ آمده نیستیم. فرهنگ ما و زبان ما از پیرامون ما تأثیر گرفته است؛ محیطی که سالهاست به دغلبازی و دروغ و فریب مبتلا شده است.»
و این شعر اگر دنباله کار اخوان و نیما و شاملو و فروغ نیست اگر دنباله شعر کسرایی و ابتهاج نیست و اگر دلی به عارف و بهار و دهخدا ندارد و اگر می خواهد برخلاف حافظ و خیام و مولوی و سنایی دل به دروغ و دغل دهد به قول قدما آنچه از ان دم می زند فقط یک مشترک لفظی است. شعری که از معناهای تاریخی شعر در سرزمین ما تهی است بیهوده نام خود را شعر می گذارد و بی هنری خود را هنر می نامد.
شعری که رانندگی است سرویس است
دوست سرگشته ما شاعری را اول مثل بقالی و نجاری و هر پیشه دیگر می بیند که لابد باب داد و ستد خواست مشتری در آن باز است و سپس یک گام جلوتر می رود و آن را مثل رانندگی در تهران می شناساند: «مثل رانندگی در تهران که بهخاطر فرهنگ غلط رانندگی بعضی اوقات ناچاری برای جلوگیری از تصادف تو هم خلاف قوانین رانندگی عمل کنی. در جامعهی بیمار نمی توان بر طبل راستی کوبید؛ دستکم اگر بکوبی باید پیامدهایش را بپذیری. وقتی میبینیم در جزء جزء اجتماع با دروغ و ریاکاری و نقاب بر چهره داشتن موفقتری، تا کجا میتوانی روی اصالت فردی خویش پای بکوبی؟»
چرا شعر مثل رانندگی است؟ چرا مثل شبانی نباشد؟ چرا مثل کوهنوردی نباشد؟ چرا مثل باغبانی نباشد؟ چرا شاعر روزنامه فروش نباشد؟ یا جواهر فروش؟ یا خود معماری بزرگ و هوشمند؟ چرا رانندگی؟ شاید چون همه امروز شاعرند؟ شاید چون دیگر شعر شعر نیست رانندگی است. چون شعر سرویس است. امروز این سوار موج اش می شود فردا آن.
شاعر-شارلاتان
شاعر ما می گوید شارلاتان هم هست و فاش می گوید تا بدانی به چندین هنر اراسته است: «گاهی اوقات رفتاری ناشی از شارلاتانیسم نیز داشتهام. بدون تعارف وقتی میگویم جامعهام را بیمار میبینم، خودم را معصوم و جدا از اجتماع نمیبینم؛ من هم بخشی از این جماعت بیمارم؛ من هم گاهی اوقات درِ رو به پیشرفت را با کلون دغلبازی کوبیدهام.»
البته برای شارلاتان بازی اول باید همه را شارلاتان تعریف کرده باشیم. و بیفزاییم: «بسیاری از اوقات ژستهای ما نه از روی اعتقادات قلبی که از روی فرصتطلبیست. ژست آزادیخواهی برای شاعرانی که سر برنده شدن یا نشدن جایزهای حکم به حذف دیگران میدهند.»
این که این شاعر از آن حرف می زند چیست؟ من دست کم تا ۱۵ سال پیش از این مقوله بی خبر بودم. چیزی تازه است؟ اصلا زیر آن آسمان کهن می شود در شعر یکباره اینهمه نوکاری و نویگری به وجود آمده باشد؟ بعد هم مسابقه چیست جز حذف یک عده بزرگتر و برگزیده شدن یک گروه کوچکتر؟ مسابقه ای هست که همه در ان برنده باشند؟
ما نک نک شارلاتان ایم؟
شاعر ما برای اینکه همه را شارلاتان بداند دست به دامن معناشناسی تازه ای در قتل های زنجیره ای می شود. در مقابل قتل ها که یک اتفاق هولناک است از لیست های مشکوکی حرف می زند که خدا می داند چه کسی درست می کرد و می چرخاند تا کسانی مثل همین برادر یوسف بعدا به آن استناد کنند. آن بازی اطلاعاتی را عاملی می کند برای پوشاندن یک تهدید واقعی که عملا جان گروهی از نویسندگان را هم گرفت. و از ان نتیجه می گیرد که «ما تک تک مان شارلاتان ایم». این نحو موجودات از آن ستمگران بدترند زیرا ستم آنان را توجیه می کنند که ما حق مان است که این بلاها سرمان بیاید و تازه سرکوفت هم بزند که: «آیا این رفتار لوث کردن جریانی نبود که خون همقلمانی را از ما ریخته بود؟ آیا اینکه دستکم بهجای همدردی تلاش دیگران را نیز با چنین رفتارهایی لوث بکنیم، خودش ناشی از شارلاتانیسم موجود در تک تک ما نبود؟»
و می فرمایند: «یا در همین جریانات اخیر که بسیاری از رفقا خود را دستگیر کردند!!! یعنی از طریق دوستانی اطلاع دادند که چه نشستید که ما در فلان بند و فلان بازداشتگاه هستیم و بعد خبردار شدیم بازداشتگاه مربوطه، کمپ ترک اعتیاد فلان، یا فلان ویلای شمال کشور بود». شما می دانید این شاعر حیران چه می گوید؟ فرضا بسیاری از ترس یا از پارانویا فکر کرده اند پنهان شوند یا هر چیز دیگر. این واقعیت بازداشتها را می پوشاند؟
ما هیچ ما شارلاتان
شاعر فراموش نمی کند که بگوید بدبخت ها اگر در میان فارسی زبانان هموطن هم قدر و اعتبار و خواننده ای دارید بدانید که در جهان چیزی نیستید: «ضمن اینکه فراموش نکنیم ادبیات امروز ما در برابر ادبیات دنیا از شهرت چندانی برخوردار نیست، پس حماقت است اگر برای به قله رسیدن در چنین تپههای کوچکی ذوقزده بشویم و بخواهیم برای حفظ آن مدام مشغلهی ذهنیمان دغلبازیهای جدید باشد.»
کی ذوق زده شده است؟ در این قفس که سقف پروازش اینقدر کوتاه است این داستان دراز شارلاتان بازی چیست اصلا؟ شاعر ما با چه کسی دارد حرف می زند مخاطب اش کیست از چه کسی گله می کند؟
بعد هم حکیمانه اضافه می کنند که: «به جای قضاوت در مورد دیگران بهتر است، خودمان را جمع بکنیم.» خب با این همه حکم و قضاوت پس چه خواهیم کرد؟ او حتی وقتی هم می خواهد قضاوت نکند قاطعانه می گوید: «معتقدم شارلاتانیسم به فرهنگ ما دوخته شده مثل ترس، محافظهکاری، نقاب روی نقاب، نه یکی بلکه هزاران نقاب شخصیتی. چه توقعی از ما انسانهای هزار قابی (نقابی؟) است؟ نه تنها سکوت کردن بلکه بسیاری از اوقات اعتراضهای ما هم از روی فریبکاری و نقاب گذاشتن است.»
پس این اعتراض هم فریبکاری است؟ از کجا بدانیم که اعتراض او بازی محفلی و شارلاتان بازی نیست تقلبی نیست؟
بعد صورت بندی این سوال آخر یا ماقبل آخر را ببینید: «این تصور که دیگر شاعر بزرگی ظهور نمیکند را تا چه اندازه زائیدهی ذهن متکی بر شارلاتانیسم میدانید؟» شاعر بزرگ اگر ظهور کند یا نکند ربط اش به ذهن شارلاتان ها چیست؟ یعنی شارلاتان ها می گویند دیگر پیامبری نخواهد امد. و کیست این پیامیر؟ ضد-شارلاتان؟ و این شاعر-شارلاتان اصلا می داند که شعر ظهور و افول اش چرا ست و از کجا ست؟
مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ
اما پاسخ لبخندی بر لب ما می نشاند. این ادامه فلسفه ای است که فروغ در مرز پرگهر می گفت: «شاعر بزرگ؟ با چه معیاری؟ چه کسی میتواند چنین حکمی بدهد؟ اصلاً بزرگی به چه کار میآید؟ همان جملهی طلایی معروف که بیچاره ملتی که نیازمند قهرمان باشد. »
قهرمان؟ چه ربطی به شاعر دارد؟
و بعد تیر خلاص: «بیچاره ما که هنوز هرمیشکل میاندیشیم و گمان میکنیم باید همواره کسی در رأس هرم بنشیند. بزرگ؟ شاعر؟ من به خود شعر هم مشکوکم؛ به شاعر شدن هم مشکوکم؛ به بزرگی هم مشکوکم. پس «شاعر بزرگ» خندهدار است؛ شاعر داشته باشیم به معنای انسانیاش، بزرگ بودنش پیشکش. چرا که ملت ما هر که را که بزرگ کرد از همان بزرگ، زخمهای درمانناپذیری خورد. بزرگ؟ حالم از این واژه بههم میخورد؛ در هر حوزهای.»
منکران اتقیا
این است مفاخره اشقیا. این است ناامیدی از بزرگی. این نمایش بدجور می لنگد. پرده خوان اصلا منکر اتقیا شده است. می گوید از هر بزرگی که آمد ما سیلی خوردیم. پس همان کوچک می مانیم. اتقیا نمی خواهیم اشقیا می مانیم. حالش هم به هم می خورد از بزرگی و بزرگزاده ای در هر حوزه ای.
و آنگاه این شعر را چطور تفسیر می کند:
بزرگ بود و
از اهالی امروز بود
پاسخ لابد چیزی مثل این است:
«جامعهی ما مدتهاست که به بسیاری از چیزها اعتمادش را از دست داده. ادبیات هم جزئی از همین فضاست. خود ما مثلاً ادبیاتیها هم بههم بیاعتمادیم. چه توقعی از مردم؟ و البته چه خوب که یاد بگیریم مشکوک باشیم به همه چیز. شاید این شک ما را به اندیشهورزی دچار کند که اگر کرده بود بسیاری بلاها سرمان نمیآمد. جهان گندابی امروز حاصل اعتمادهای ابلهانهی بشر به بسیاری از مسائل و به بسیاری از افراد و ادعاها بوده. بگذاریم بیاعتمادی کمی فراگیر بشود. شاید برای انتخاب، همین شکها و بیاعتمادیها ما را به فکر کردن مجبور کند. از شهرت و محبوبیت هم به قدر کافی صحبت کردیم. بگذریم.»
اما به کجا این تیر زهرآگین را بیندازیم؟ ما نفهمیدیم تو با خود دشمنی می کنی و با شعر یا با کسی و شاعری سر ستیز داری. مصاحبه گر با شقاوت تام می خواهد جنگ را هر طور هست آغاز کند: «آیا آنقدر صراحت دارید که شارلاتانترین شاعران زمان خود را که شناختهاید نام ببرید؟» می بینید؟
در جواب اش این کلمه ها عبرت آموز است: بود و نبود چنین شاعری برایم اهمیت ندارد. من خیلی تلاش بکنم خودم را از منجلاب ریاکاری و کثافت بیرون نگه میدارم. جهان امروز جهان ملامتبار و بیماریست. در این جهان بیمار ما ملت بیمارتری هستیم بهخاطر فرهنگی که سالهاست سالوسزده و سالوسپرست شده.
شعر معاصر ما از عمق انسانی تهی شده است
سالها پیش مقالتی خواندم تکان دهنده از استاد بزرگ شفیعی کدکنی. در مجله رودکی قدیم که در قطع خشتی در می آمد و من همه شماره های آن را ورق به ورق خوانده بودم و دوست می داشتم. آن مقاله را کپی کرده نگه داشته بودم اما امشب نیافتم تا بهره ای از آن به همه ما برسد و پس از این زهرابه ها از روانی و زلالی آن مقاله اشارت هایی بیاورم. اما خوب یادم است که موضوع چه بود و با چه عنوانی. استاد فرموده بود: شعر معاصر ما از عمق انسانی تهی است.
سخن استاد در دهه ۵۰ گفته شده بود و معناهای بین سطری خاص خود را داشت. اما سخن او امروز بتمامه در باره شاعر-شارلاتان های ما درست در می آید.
ادب ما فلسفه زندگی است. از اول بوده است. ایرانیان فلسفه را هم از شعر اموخته اند. شعر ما نابابی بسیار نمایش داده است. سنایی پر است. انوری و سعدی و مولانا. حافظ بزرگ معدن آن است. اما همه گفته اند تا نوبت پرده خوانی به اتقیا دهند. این ادبیات هرگز ادب اشقیا نبوده است حتی وقتی مغول آمده بود.