آخرالزمان در تاکسی

از صبح ساعت ۱۰ و نیم در لندن تا شب ساعت ۹ و نیم که در آمستردام به خانه رسیدم غیر از دو ساعتی که مهمان داریوش و ساغر بودم تمام در راه گذشت. در متروها و اتوبوس ها و بین ترمینال ۱ و ۴ هیترو. پروازم را هم از دست دادم و ناگزیر با پرواز بعدی آمدم. چقدر از شهرهای بزرگ بیزارم. لندن امروز مرا یاد تهران ۱۰-۱۵ سال پیش انداخت که از آن گریختم و به سنندج پناه بردم. آمستردام سنندج من است حالا. منطق شهرهای به این بزرگی را نمی فهمم.

 

لندن امروز مرا به یاد لوس آنجلس هم انداخت. بدترین شهری که در عمرم دیده ام. درندشت و پرترافیک و وقت کش. فرودگاه اش هم بدتر از شهرش. این شهرهای بیقواره-بزرگ-شده محصول دوره خاصی از تمدن بشری است که دیر یا زود باید از خیرش بگذرد. زندگی در ابعاد کوچک انسانی تر است. زندگی در شهر بزرگ یا میان خانه و اداره می گذرد و از شهر بی خبر می مانی یا اگر مثل من ناگزیر شدی از این سر شهر به سر دیگرش بروی باید ساعتها در راه باشی. تماشاگر فقر و بی قوارگی و به هم ریختگی و مردمی که میان ساعتهای سنگین روز له شده اند.

 

به راننده اتوبوسی که قرار بود ما را از ترمینال ۴ به ۱ ببرد می گویم کی راه می افتی. همینطور که دارد با رادیوی لکنته ماشین اش ور می رود که صدایی نالان ازش در آورد می گوید معلوم نیست شاید ده دقیقه دیگر. معلوم نیست؟ مگر زمان راه افتادن اتوبوس معین نشده. به من گفته اند نروم و تا نگویند راه بیفت راه نمی افتم. مرد دیگری هم شاکی می شود. می گویم آقا ما داریم پروازمان را از دست می دهیم. می گوید به من ربطی ندارد. اینجا انگلستان است. جایی که هیچ چیز کار نمی کند. کاری جلو نمی رود. خونسردی اش برخورنده است. دلش از جای دیگری پر است. راننده تاکسی که سوار می شوم تا مرا به ترمینال ۱ برساند وقتی می بیند مسیر طولانی نصیب اش نشده می گوید اگر با ترن اکسپرس فرودگاه بروی ۲ دقیقه هم طول نمی کشد اما برای تاکسی 20 دقیقه طول می برد تا به آن ترمینال برسد. پیاده می شوم و می گویم تو هنوز نمی دانی که چندین ماه است بین ترمینال ۴ و ۱ دیگر ترن کار نمی کند و اصلا مشکل من و بسیاری دیگر هم همین است که مسیر دو دقیقه ای قطار را باید با اتوبوس طی کنند و ده برابرش در راه باشند و پرواز را از دست بدهند یا استرس زده را طی کنند. من پروازم را از دست می دهم.

مترو از فینچلی به بعد کار نمی کند. ترانسپورت لندن وحشتناک و در حد ترانسپورت هند است. دست بالا هند اروپا. هیچ جای دیگر در اروپا به این بدی نیست. روزهای آخر هفته که شنبه و یکشنبه باشد بدتر هم می شود. و امروز شنبه بود. تاکسی سرویسی که زیر باران به آن مراجعه کرده ام می گوید باید نیمساعت منتظر بمانید تا سرویس بیاید. ترانسپورت خصوصی هم مثل دولتی شده است. نمی مانم و سوار اتوبوسی می شوم که به جای مترو باید مسافران را به مقصد برساند. می روم طبقه بالای اتوبوس. باد سردی از پنجره روبرو که باز است سرم را به درد می آورد. بلند می شوم که ببندم می بینم گیر کرده و بسته نمی شود. کمی بعد باران می گیرد. و باران از همان جهت باد وارد اتوبوس می شود طوری که مسافران، چهار پنج ردیف جلو پنجره را که باران به آن می رسد خالی می کنند تا خیس نشوند. وضع مسخره ای است. دوربین ام را بیرون می آورم و کمی فیلم می گیرم تا یادم بماند لندن چگونه جایی است.

میان راه پیاده می شوم. از زن گنده ای که کارت راهنمای اتوبوسرانی به گردن دارد می پرسم این دور و بر تاکسی سرویس هست. می گوید نیست. باور نمی کنم. می روم سر خیابان و از یک مغازه دار هندی سوالم را دوباره می پرسم. با دست نشان می دهد که کمی بالاتر هست. زیر باران می رسم به تاکسی سرویس.

راننده تاکسی سرویس که مرا از آرچ-وی به لیتون می برد حراف است. سر صحبت را باز می کند و بحث می کشد به تفاوتهای آمستردام و لندن. من شوهای مسخره تلویزیون بریتانیا را دست می اندازم. چرا همه گی هستند در این شوها و همه لباس ها و موهای اجق وجق دارند و اینقدر مصنوعی رفتار می کنند. می گوید برای اینکه سلبرتی ها و مدیران تلویزیونی همه گی هستند این موضوع را جلو می اندازند و برجسته می کنند. می گویم اگر کسی گی است که هست؛ طبیعت اش این است؛ این که دیگر تبلیغ نمی خواهد. اگر تبلیغ هست باید تناسب داشته باشد و مثلا برای پذیرش حقوق گی ها باشد اما این بیشتر از تناسب است و کمک می کند به مد کردن ماجرا. انگلیسی جماعت علاقه ویژه ای دارد که مدام از این مساله حرف بزند. واقعا مساله این قدر بزرگ و همه گیر است؟

باران بشدت می بارد. خانه های کوتاه مسیر قیافه فقر زده ای دارند. یک مغازه زیر و یک خانه بالای مغازه. مغازه های پاکستانی با ظاهر شرقی. اگر آدم را چشم بسته به این خیابان آورده باشند نمی تواند فرق زیادی بین اینجا و پاکستان قائل شود. نامهایی به خاطرم می ماند مثل مکتبه نورالاسلام که ظاهرا کتابفروشی مذهبی است و خط اردو که اینجا و آنجا بر در و دیوار و تابلوها پیداست.

راننده که خودش هم باید پاکستانی باشد تند تند حرف می زند. از باران و تغییر وضع اقلیمی جهان بحث اش می رسد به آخرالزمان. می گوید جهان راه زیادی در پیش ندارد. به زودی به پایان می رسد. مثل دیگر تمدنها که به پایان رسیدند. دوباره مثل عصر یخبندان می شود. شاید تاریخ دیگری شروع شود. باران و گفتگو از پایان جهان و پیچ و خم خیابان و خانه ها و مغازه های توسری خورده فضای عجیبی درست کرده اند. احساس می کنم در یک فیلم قرار گرفته ام یا روزی باید این صحنه ها را در فیلمی استفاده کنم. فیلمی که همیشه در ذهنم در حال ساختن اش هستم. 

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن