بعضی روزها عجب غلظتی دارد. خبر آتش سوزی در کتابخانه دانشکده حقوق تاسف ات را بر می انگیزد. فکر می کنی به آن همه کتاب که تک تک جمع شده بود. به آن همه کتاب که دانشجو و استاد آرزو می کردند به مجموعه اضافه شود و اینطرف و آنطرف برای گرفتن موافقت اش و بودجه اش لابی می کردند. حالا همان را هم که داشته اند از دست داده اند. فکر می کنی همیشه همینطور نیست؟ می خواهی چیزی را به دست آوری چیزهایی را هم که داری از دست می دهی. همیشه بخشی از انرژی را باید صرف داشته ها کرد. چه می شد اگر سیستم نگهداری کتاب، ایمنی بالاتری داشت؟
در بین خبرها کاربرد سلاح فسفری در فلوجه از آن خبرهای هولناک است. جزییات نحوه سوختن فسفر روی پوست و گوشت آدمی مو به تنت راست می کند. می اندیشی اینهمه بمبگذاری انتحاری و شورش بی پایان از چیزهایی انگیزه می گیرد که ما از آن کمتر باخبر می شویم. سفید و سیاهی وجود ندارد. هر دو طرف دستهاشان آلوده است. اگر ارتش آمریکا می تواند سلاحی برای با-زجر-کشتن به کار برد چگونه می تواند واکنش متقابل را غیراخلاقی بداند؟
دوباره به بهانه انتقاد اردوغان از دادگاه حقوق بشر اروپا به معیارهای دوگانه، همیشه دوگانه حقوق بشر فکر می کنم. دختر محجبه ترک استدلال می کند که من نمی توانم در کشورم -که در هیچ مدرسه ولو خصوصی هم نمی توان با حجاب بود – با حفظ اصول عقیدتی خود تحصیل کنم. دادگاه می گوید دموکراسی نمی تواند به ادیان امتیاز دهد و به سوی این یا آن ارزش دینی متمایل شود. اما دختری مانند او در بریتانیا دقیقا از همان استدلال بهره می گیرد و حکم ممانعت ورود خود به مدرسه را که مدیر مدرسه دولتی اش تحمیل کرده با پشتوانه دادگاه لغو می کند در حالی که دهها مدرسه خصوصی هست که می توان بی اشکالی در آن عقیده و شعایر خود را حفظ کرد. فکر می کنی سیاسی نبودن قضاوت اصلا ممکن است؟ چیزی به نام حقوق بشر عام و جهانی و همه جایی وجود دارد؟
کل-کلی با یکی دو دوست اینجایی می کنم. می بینم فاصله من با آنان همین حقوق انسانی و عام است. من از دنیای غربی متاثرم و به عنوان یک شهروند از آنها در همین شهر حق خود را طلب می کنم. اما آنان همچنان در دنیای ایرانی غرقه اند. همین باعث می شود حرف هم را نفهمیم. حرف مرا نفهمند. اصرار بر برخورداری از حقوق فردی ام را به لجاج و ناسازگاری تعبیر کنند. ما در جهان خود زندگی می کنیم. حتی وقتی ایران بودم می دیدم که چگونه در دپارتمان همسایه ما که آموزش انگلیسی بود رابطه استاد و دانشجو و مفاهیم فرهنگی مسلط بر درس و بحث زمین تا آسمان متفاوت بود و از این دپارتمان به دیگری گذر نمی کرد. برای چیزی که در دپارتمان انگلیسی حل شده بود ما در دپارتمان ادبیات باید خون خوری می کردیم تا جا بینداریم و جا نمی افتاد.
علی معظمی که بیشتر می شناسمش و نادره فتوره چی که کمتر، می گویند از وبلاگستان کوچ می کنند. می مانم که چرا؟ فکر می کنم نوشتن یا ننوشتن حق آنهاست اما این نمونه ای از رفتار جمعی ما نیست؟ چرا در بین ما نهاد صد ساله کم است و چرا همه کارهامان نصفه نیمه است؟ چرا می خواهیم زود به نتیجه برسیم؟ یادم می افتد درخواست های مداوم از خاتمی که استعفا کن استعفا کن. فکر می کنم چه کار درستی کرد خاتمی که نکرد! کار را باید تمام کرد به جایی رساند تا مرزهای ممکن آن، آن را تجربه کرد. این تجربه حتی اگر ناکام باشد بسیار بیشتر از آن ارزش دارد که اصلا بازی را واگذار کنیم و تجربه را ناتمام رها کنیم. و مگر زندگی ما چیست؟ جز آزمودن هر باره صدها هزار هزار نفر همان را؟ بچه بودن و جوانی کردن و بازی شیخ و شاه شدن و شاه و گدا شدن و پیر شدن و دنیا را فسانه یافتن و هیچ در هیچ. ما ملت های نامدرن نامدرنی مان همین جاست که هیچ کار را تمام نمی کنیم. تعجب است اگر که در جا می زنیم؟ باید اعتراف کنم که من نیز بارها خواسته ام و به دوستان نزدیکم گفته ام که این سیبستان را تعطیل می کنم و اما به خود نهیب زده ام و خود را ملامت کرده ام و دیده ام جز نوشتن و نوشتن و نوشتن چاره ای ندارم. فانوس خیال و دات و سردبیر خودم و زن نوشت و دیگر و دیگران را ازین بابت تحسین می کنم که نوشته اند و می نویسند و ادامه می دهند هر یک به بهانه ای و دلیلی. دلیل خود را برای نوشتن باید پیدا کرد. نوشتن را نهاد کرد.
باز هم هست. مثل تبرئه متهم به قتل زهرا کاظمی. شاید هر روز دیگر هم به همین غلظت باشد اما توجه ما به آن کمتر است. چیزی در فضا هست که ما را می رباید و بی خبر می سازد. اما هر چه هست امروز مرا به اندازه کافی لبریز می کند. شب در راه خانه بعض روزم می ترکد و واژه می شود. می فهمم هر نظمی آلوده است. رسیدن به کمال ناممکن است. زمانی فکر می کردم غربی ها چه نظمی دارند. حالا می بینم نظم دلخواه که کارها را هموار کند حتی در منظم ترین امور گم است. هیچ نظمی خالی از انواع ویروسها نیست. زیرا که هر نظمی زاده تدریج است و اندیشه های متفرد و همیشه جایی چیزی هست که کسی عقل اش بدان نرسیده یا زمانش نرسیده بوده یا نخواسته به آن تمکین کند در ساز-مان کار پیش بینی نشده. علم که کلید گنج پیشرفت شمرده می شود پر است از خلل ها و گاه از راه بردن آدم به اندازه زندگی طبیعی یک دهقان عاجز است. می بینم که علم در آدمی موجد عجب هم هست که دوستی را می ترکاند و چشم آدم را کور می کند و منشا همه فسادهای اخلاقی است. می بینم که سواد یک مساله نسلی است و هر نسلی سواد نسل پیش از خود را به بیسوادی تبدیل می کند تا بر جهل ناگزیر خویش که از محدودیت عمر و توان ذاتی آدمی است پرده بکشد. بهانه ای جور کند برای نخواندن. هیچ کس از هیچ کس نمی آموزد و بلکه آموختن تعطیل شده است و منحصر است به آنچه زمانه می پسندد – زمانه ای که مثل برق عوض می شود. فقط فکر کنید که چه بزرگانی در عرصه های مختلف گمنام و ناکام اند تنها به دلیل اینکه سمت توجه عمومی جای دیگر است و چه کوتوله هایی از نام و کام برخوردارند به سبب های هزارگانه تهی.
مثال را – و این مثالی است مثل زدنی – نظم دو قطبی جهان که عوض شد جهان برهنه شد و بی معنا شد و تاریخ و علم الاجتماع و سیاست و امنیت و سازمان ملل و یک هزار مفهوم و نهاد فکر و فلسفه و سیاست و فرهنگ و آدمهاش و قهرمانان با سبب و بی سبب اش دود شد و از چراغ شکسته اش غول بن لادن بیرون افتاد و تکثیر شد. نظم نوین هم گرهی نمی گشاید. جهان در تنازع دایمی است و ما گوشه نشینان در چرخه باطل افتاده ایم. اینجا و در این دقایق است که می بینم چقدر خیام زنده است و چه رندی بوده است. می بینم که برای زیستن در جهانی که همیشه چنین بوده است و خواهد بود ما به منطق دیگری نیاز داریم که آن را گم کرده ایم اگر روزگاری هم داشته ایم. مایی که چیزی فراتر جستجو می کنیم و در حجره های کساد روزها و ادعاها و فخرفروشی ها جز خمیازه چیزی عایدمان نمی شود. اما حالیا بی دل ایستاده ایم. برای بی دلان اما طعنه وار یک سوال همیشه راهگشا ست: چیست که به ما نظم می دهد و ما را بدنبال خود مثل عشق بی دلیلی می کشد. از سوی او خود را و دلیل و نظام خود را و تداوم کار خود را جستجو کنیم.