بعضی روزها روزهای تصادم است. وقتی جهان تو از مدار خویش خارج می شود. به پستخانه می روی -کاری که همیشه با دلواپسی انجام می دهی- و از سه بسته ای که پست می کنی یکی روی دستت می ماند. همه چیز را سنجیده ای تا کار هموار پیش رود. اما آدرس مقصد برای بسته سوم در خانه جا مانده است. باران بیرون به جای رحمت تبدیل به لعنت می شود. منتظر یک بسته کتاب و فیلم هم هستی که سه هفته است باید برسد و نمی رسد. خودت را لعنت می کنی که چرا پست رایگان آمازون را انتخاب کرده ای که قرار بوده بسته تو به را جای یک روزه ۵ روزه برساند ولی تا حال نرسانده است. قول داده بودی که یکی از فیلم ها را به پسرت می دهی. هر هفته قول ات نقض می شود. از اینکه تاخیر پست تو را بدقول کرده بیزار می شوی.
بسته دیگری از ایران می رسد. یک کتاب و یک مجله. فکر می کنی می ارزد نشانه شناسی اش را بنویسی. احمقانه است و حاکی بسیار چیزها. همیشه بسته کتاب در کارتن نامرغوبی پیچیده شده که تا به تو می رسد پاره شده است. گوشه کتاب ها کوفته شده یا شیرازه آنها گسسته است. اگر نشده باشد هم سوزن دوخت عجیب و بزرگی که سالهاست از مد افتاده و هنوز در پست ایران برای دوخت لبه های کارتن و به اصطلاح محکم کاری به کار می رود کتاب را خراشیده است. یادداشت بر می داری تا این نشانه ها و دیگر نشانه های این بسته را معناکاوی کنی.
در سایت قابیل لینک مطلبی در شرق را می بینی که می گوید نویسنده ای به حسن عابدینی تاخته است بحق که چرا مجموعه سه جلدی از داستان های امروز ایران چاپ می کند ولی از نویسندگانی که داستان هاشان در آن کتاب جمع آوری شده اجازه نمی گیرد. برایت عجیب است که حتی عابدینی به این نکته های ساده امروز-پیش-پا-افتاده-در-جهان که هر بچه مدرسه رو می فهمد بی اعتناست. فکر می کنی نویسنده حق دارد گله کند شکایت کند عابدینی را به دادگاه بکشد. زیر پا گذاشتن حق افراد که فقط از سوی دولت نیست. یادت می افتد ایران که بودی هر وقت مدرس صادقی به اتکای ناشری اسم و رسم دار کتابی در می آورد از آن مجموعه متون ساده حرص ات می گرفت که آخر هر کدام از این متن ها را عالمی سالها زحمت کشیده و تصحیح و تنقیح کرده و تو بر می داری به اسم اینکه آنها را ساده کرده ای همان متن ها را بی زحمت به نام و کام خود چاپ می زنی و حتی نمی گویی که متن پایه تو کار کدام مادرمرده ای بوده است.
می بینی امید معماریان عزیز در وبلاگ اش به مقاله ای که در شرق نوشته ارجاع داده است که ۵۵ درصد در انتخابات شرکت می کنند. ظاهرا بد نیست. سیاستمداران ایرانی هم بارها تو سر غربی ها زده اند که در مملکت شما هم ۵۰-۶۰ درصد بیشتر در رای گیری ها شرکت نمی کنند. فکر می کنی اما چرا هیچ آماری نمی گوید که آن ۴۵ درصدی که شرکت نمی کنند دلایل شان همان دلایل کسانی نیست که در کشورهای غربی رای نمی دهند. آن ۴۵ درصدی که رای نمی دهند شماری از مهمترین گروههای پر تکاپوی جامعه ایران اند. گروههایی که منزوی شده اند یا به انزوا رانده شده اند. گروههایی که رای دارند و می خواهند رای بدهند اما دولت و نامزدها را نماینده خود نمی بینند.
یادداشت های اسماعیل و رضا در باره بازیگوشی را می خوانی. و بعد مقاله رضا را در باره فرهنگ کوچ نشینی ایرانی و تقابل آن با مرکز. رضا تو را به عالم عجیبی می برد با زبانی مملو از اصطلاحات برساخته. زبانی مصنوعی و رفض کننده ذهن و زبان رایج. فکر می کنی مساله ارتباط چه می شود؟ ولی رنج خواندن را بر خود هموار می کنی تا ببینی جان کلام اش چیست. حرفهایی برای زدن دارد. ولی می بینی برای گفتن آن حرفها این همه پیچیده گفتن ضروری نیست. گویی رضا -که از نحله فکری خاصی می آید- با زبان بازی می کند. اما بازی هاش/شان همه جا معنازا نیست. اخلال معنایی و پارازیت زیاد است. در تمام زبانهای کدگذاری شده یا مصنوعی این اتفاق می افتد. لذت متن از بین می رود و بازی کلمات به نوعی فیتیشیسم فکری تبدیل می شود.
فکر می کنی باید این حرفها را که بر ذهن ات سنگینی می کند بنویسی تا خلاص شوی و از باقی روز استفاده کنی و به کاری برسی. نوشتن گاهی فقط سنگ صبور است.
پی نوشت: میرعابدینی به اعتراض نویسنده داستان پاسخ داده است. کاش مدرس صادقی هم برای کارهایی که می کند توضیحی ارائه کند