در مترو چشمانم را می بندم تا این مردم را کمتر ببینم. زیبایی شناسی انگلیسی را خوش ندارم. شاید انگلیسی هم نیست ولی اینجا مسلط است. دخترها شلخته لباس می پوشند. تنبان پسرها دارد از پایشان می افتد. موها به شکل بومیان آفریقایی آرایش شده هر تار آن به قطر یک شاخه نازک است. دامن کوتاه دخترها اصلا دلبری نمی کند سهل است که آدم از اینهمه بی سلیقگی در کوتاه پوشی که باید سکسی از کار درآید و نیامده حیران می ماند.
امروز پس از دوسه روز بازگشت و تامل در تفاوتهای آسیای میانه و این جزیره سابقا کبیر که ذهنم را به خود مشفول داشته به این نتیجه رسیدم که اینجا بد جوری هر کس در جای خود در جا می زند. و این را البته حسن می داند. اما من حسن مردم آسیای میانه را در این می بینم که هر کسی آرزوی پیش رفتن دارد. درست بگویم آنجا مردم می خواهند از طبقه اجتماعی خود به طبقه ای که برتر می دانند و می بینند انتقال یابند. تحرک اجتماعی زیاد است. به تعبیر دیگر در مردم آرزو زنده است. اینجا کسی آرزو ندارد. هر کس جایی دارد و در همانجا خوش است. به این البته می گویند دموکراسی!
در اروپا به روایت انگلستان هر کس هر چه هست خوب است. الگویی برای وضع برتر وجود ندارد -وضع برتر؟ برتر یعنی چه؟!- بجز همان که رسانه های همه گیر همه فن حریفی که تا نوک دماغ خودشان و رفقاشان را می بینند از خود جماعت یا حتی گروههای معینی از آنها می گیرند و بین همین جماعت بی آرمان و بی آرزو باز-توزیع می کنند. فردا مرده است. از نشاط حقیقی که ناشی از پویایی و امید به رسیدن است نشانی نیست. نظم دلگیر همه را محافظه کار کرده است. هیچ کس تغییری را خواهان نیست. من نمی دانم این کدام بهشت است که می گویند در اروپا هست یا بوده است. بوده است شاید. اما زمانی دور.
دلبستگی من به عالم انقراض یافته سوویتیک هم شاید تا حدودی ناشی از همین باشد که آن زمان که شوروی زنده بود هر دو طرف شرق و غرب می کوشیدند چیزی را اثبات کنند و همین به آنها و جامعه آنها گرمی و تحرک و آگاهی و نظمی دلپذیر می بخشید.
در شرق هنوز چیزی از آن تلاش و آرمان هست. در غرب اما دیگر خبری نیست.