بندههای خدا نشسته بودند دور هم و تصویر سازی خیالی میکردند. یکی از جمع پرسید که دیدهاید کاریکاتور را؟ یک دسته سوسک دارند به تهران حمله میکنند و کاریکاتوریسته هم نوشته حالیشون نیست و همشون هم ترکاند و نمنه گویان حمله میکنند.
رو کردم و از این بنده خدا پرسیدم شما مگر کاریکاتور را دیدهاید؟ جواب داد که دوستانش برایش تعریف کردهاند و خلاصه کلی ماجرا را با آب و تاب تعریف کرد. هر چند دقیقه هم که عصبانیتشان بیش از حد میشد، با هم ترکی صحبت میکردند و من هم فقط آنها را نظاره میکردم.
گذاشتم این جمع آذری که دلشان از ناسزا گفتن و تهدید خالی شد، به جمع گفتم که این طور که شما برای هم تصویرسازی کردید، نیست و تمام ماجرا و اصل کاریکاتور را برایشان بازگو کردم. جالب اینکه باور نکردند و میگفتند که کاریکاتور جور دیگری بوده و اینطور که شما میگویید نیست. نهایتا حرفهایم موثر نیفتاد و من هم گذاشتم تا آنها آسوده خاطر و فاتح از اینکه کاریکاتوریست اهانت کننده را آویزان کردهاند، شب بگذرانند اما به خانه که رسیدم در دل از خود پرسیدم که واقعا ظرفیت جامعه ما همین قدر است؟
به راستی درک ما از مسایل تا همین اندازه است و در واقع ما درباره همه مسائل اینچنین سطحی قضاوت میکنیم؟ بعضی وقتها[مخصوصا بعد از انتخاب احمدینژاد] با خودم میگویم که به خدا لیاقت ما همین دولت است و نه بیشتر. من که تقریبا یک سالی ست که به این نتیجه رسیدهام. راستش را بخواهید هشت سال با توهم اصلاحات زندگی کردم. خیال میکردم مردمان درخوری هستیم اما به نظرم خیلی عقبیم؛ عقبتر از آنچه مینمائیم.
*برگرفته از: وبلاگ فرهاد رجبعلی؛
حرفهای میرزا پیکوفسکی هم خواندنی است: چرا به قومیت ها توهین می کنیم؟
این نوشته کلاغ سیاه رو هم از دست ندین: یه روز یه ترکه رفت رو مین!