خودکشی، ملکوت، حسودی
خودکشی آخرینش بود از پیام ایرانیان:
روز به روز پژمردهتر و افسردهتر میشوم. دلمُرده و ساکت، گوشهای کز میکنم و به یک نقطه خیره میشوم. بیآنکه معنی این نگاه را بدانم. کمتر میخندم. اصلاً خندیدن و تبسم را از یاد بردهام. جایی در همین نزدیکی، خود را جا گذاشتهام. منحنی زندگی روز به روز برای فرو افتادن شتاب میگیرد. مشکلات گوناگون دورهام کردهاند. پردهای آهنین مرا از فکر کردن باز میدارد انگار اجازهی ورود به اندرون مغزم را ندارم. پردهای دیگر، زمخت اما نامریی جلوی چشمانم کشیده شده است. اطراف را میبینم اما درکی از آنها ندارم. گویی مات و مبهوت به یک تابلوی سرد و خاموش نگاه میکنم. جهان چه سرد و یخ شده است. کتاب میخوانم. آنقدر میخوانم و میخوانم که روی صفحات کتاب خوابم ببرد. باد میاید. باد پاییز. بوی عشقهای ناکام. طعم تلخ جدایی. مزهی فراموشنشدنی نم نم باران چشم. جهش برق پایان یک نگاه. و … واگویههای پراکنده و آشفتهی یک ذهن، یک جسم، یک انسان.
قبل از آن یادداشت مستور را دیده بودم در باره تجربه ملکوت:
۲۷ اردیبهشت سال ۸۲ بود. اون روزها باز هم این حالت لعنتی که هنوز هم تقریبا ماهی یکیدو روز سراغم میاد، به سراغم اومده بود. از شانس ِ بد ِ مرتضا، این جریان در دورهای بود، که مرتضا نزدیکترین رفیق من شده بود. مرتضا خلقوخوی عجیبوغریبی داشت، هنوز هم داره. تاهرجا بگی پایهی همهچیز هست، عرقخوردن، تریاککشیدن، اکس، دکس، شیشه ، حتا تا اسید بهسقچسباندن، تا هرجا که رفقاش پیشبرن، اون هم هست.
اون روزها هم من و هم اون حالت عجیبوغریبی پیداکردهبودیم. از دیدن فیلم “آخرینوسوسهی مسیح” شروع شد. فکر ملکوت سهچهارسالی میشد که از توی سرم بیرون نمی رفت.
… یه لحظه به سرمون زد که از همهی تعلّقاتمون ببُریم. ببینیم میتونیم؟ دراون حالی که توی بحث تیریپ روشنفکری داشتیم و اونجور حرفا میزدیم، رسیدن به یه همچین چیزی بعید بود. ولی شد دیگه. کمکم از روی نیمکت هم بلند شدیم و کمی اونورتر روی زمین نشستیم. یادم نمیآد، کِی اون دایره رو تعیین کردیم. مثل عیسا که یه دایره برای خودش کشید که از توی اون بیرون نره، ماهم یه دایره کشیدیم، البته یه خرده بزرگتر از دایرهی عیسا. وسط این دایره یه ردیف از این درختچههایی بود که معمولا کنار خیابونا هست.
نمیدونم به چه بهانهای دوسهبار از روی این دایره پریدیم. آهان، یادم اومد، برای اینکه اگه شخصیّتی برای خودمون حس میکردیم، اینجوری از بینش ببریم. گفتم: حتا اگه برای ازبینبردن شخصیّت لازم بشه با زیرشلوار بیام دانشکده، این کارو میکنم. گفت: واقعا. گفتم: نه بابا، حالا ما یه چیزی گفتیم. البته یه وقتام دیدی خر شدمو این کارو کردم. چندتا دوستای مرتضا اومده بودند اونجا. محلشون نذاشت. چندوقت بعد دوستای منم اومده بودند و صدام میکردند. من هم هیچّی نگفتم. گفتند: ولش کن، باز دیوونه شده. ول کردندو رفتند.
مغرب که شد در حال فکر کردن و نگاه کردن به هم بودیم. کمی هوا سرد شده بود. بلندشدم و بی اینکه وضویی گرفتهباشم، شروع کردم به نماز خوندن. مرتضا هم که اصلا نماز نمیخوند اونجا به شکل عجیبی بلند شدو به من اقتدا کرد. مثل سنّیها نماز خوندم. توی اون لحظات به این فکر میکردم که آیا من به قدر و رتبهی مرتضا، که همیشه یک سروگردن بالاتر از خودم میدیدم رسیدهم؟
… توی نماز برای اوّلین بار حس کردم که دیگه ضعیفتر از مرتضا نیستم. بعد از نماز روی زمین دراز کشیدیم. به آسمون نگاه میکردم. آسمون جلوی چشمام تیرهوتار میشد. هرچی از شب میگذشت. سرما رو بیشتر حس میکردم. پیرهنم روی سبزهها خیس شده بود. …مدّتی گذشت. بالاخره خودم رو راضی کردم که من قادر به رسیدن به این ملکوت نیستم. ولی جرأتنمیکردم بلند شم و برم. مرتضا. اون در چه حالی بود؟ شاید اون داشت به جایی میرسید و من همه چیزشو با رفتنم به هم میریختم. امّا هرکار کردم بالاخره سرما تابی برام نگذاشت.
بلندشدم و گفتم مرتضا من باید برم. گفت: خوب شد بالاخره بلندشدی. داشتم یخمیزدم. کمی صبرکردیم، ولی آخرش راضیشدیم که از دایرهی عهد خارج بشیم.
گند ِ قضیّه اونجا بود که وقت ِ رفتن، من رفتم توی چمنهای پشت نیمکت چیزهایی رو که عصری به عنوان متعلّقات، دور ریخته بودم، بردارم. توی تاریکی نمیدونم چهقدر از چیزها رو پیدا کردم. فکرمیکنم چهارپنجهزار تومن پول رو پیداکردم. خودکار هم پیدا شد، امّا بیستپنج تومنی خردههه موند و هرچی گشتیم پیدا نشد. مرتضا هم چیزهاشو پیداکرد و راهافتادیم، رفتیم طرف خوابگاه. …
اول از همه هم این یادداشت فروغ توجهم را جلب کرد؛ حسودی:
مطمئن نیستم که این نوشته را پست خواهم کرد یا نه؟ بیش از آنکه برای خوانده شدن توسط سایرین باشد برای خودم مینویسم تا شاید کشف کنم اشکال خلقیات این مدتم در کجاست.
حسود شدهام. به نحو دردناکی حسادت میکنم و انگار دو نفر در من هست که یکی حسادت میکند و آن دیگری به شماتت آدم حسود می پردازد. حسادت در همه هست. شاید بهانهای باشد برای ارتقا و رشد. اما تا جایی که به خود طرف لطمه نزند و همچنین س
د راه دیگران هم نشود.
یادم هست بچه که بودم یک کتاب خواندم. در ردیف اولین کتابهای چاپ شده بعد از انقلاب برای کودکان بود که به جای پرداختن به تخیلات و قصههای جن و پری که خیلی دوستتر داشتم، از اخلاقیات میگفت. در همان بچگی هم آدم حسودی بودم. کسی را بهتر از خودم نمیتوانستم ببینم. اما سد راه نبودم. تمام سعیام را میکردم تا از او جلوتر باشم. داستان این کتاب درباره دختری بود که به خواهر کوچکش حسادت میکرد. هنوز آن حس بد عذاب وجدانی که با خواندنش به من دست داد، برایم تازه است. یکجوری انگار نویسنده میدانست دخترک حسودی مثل من قرار است خوانندهاش باشد و با شدیدترین وجه ممکن تنبیهاش میکرد.
*به نظرم این اعترافات از سنخ تازه ای است در وبلاگستانی که من می شناسم. قدمش مبارک!