جادوی تخیل: کودک و عروسک
صبح داشتم با قطار به محل کار می رفتم. کنار خانواده ای نشستم که مادر بود با چهار دختر ریز و درشت. غرق اندیشه های خودم بودم. بی مرکزی و دموکراسی و پلورالیسم و تخیل و همین بحث های اخیر. چشمم لغزید روی دست دختر کوچکتر. عروسکی به دست داشت. بی جان. بی مو. جای خودکار روی کله عروسک چند جا